روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

مرهّ گی ۱۶۸



یا بــــمیرانم

یا رهـــایم کن
از این بـــرزخ
--------------
پ ن : حـــــالا

مرهّ گی ۱۶۷



باز هم ناگهان می آیی

برای لحظه ای کوتاه

پشت این پنجره ی کوچک تکنولوژی

و تمام ساخته هایم را خراب می کنی

و دوباره خرابت می شوم

و هر چه می کنم

کاری از دستان بی توان دلم بر نمی آید

بی اختیار فدایت می شوم

دردانه ام می شوی

دستانم ٫ فکرم ٫ دلم ٫ تمامم

نوسان می گیرد و بالا و پایین می رود

همانند کودکی که از دوست داشتن زیاد

حرفهایی عجیب می زد و کارهایی عجیب می کند

که با دوست داشتن هیچ تناسبی ندارد

و تنها دلیلش کودکی اش است و بس

حرفهایی می زنم ٫ کارهایی می کنم ٫ بعید

آنقدر اینها ادامه دارند تا که می روی

و من دوباره می شوم همان سردِ همیشه

از این جایی که قرار می گیریم

نه می دانم که هستی و نه نیستی

از پشت این پنجره ی لعنتیه تکنولوژی

تنهای تنهای ... به امید قطره ای نور

از تو ...

-----------------------------------------------

پ ن : درست همان لحظه ٫ تمامم دست توست

یا بمیرانم و یا رهایم کن از این برزخ

مرهّ گی ۱۶۶



احمقانه بودن ذوق کردن ماهی ها را

بهانه کردی شاید تا بفهمانی ام

دلخوش کردن هایت

ذوق کردن هایت

همه ی همه ی خواستن هایت

حماقت بود و بس

و شاید نه

و من می اندیشم

که از روز  نخست

قصه ی پر غصه و شادی ام را

آهسته آهسته برایت بازگو کردم

که بدانی ٫ و ندانسته نمانی

و دانستی و باز هم چنین رخ داد

برای ماهی های حوض حیاط بگو

که کودک من دوباره متولد شده است

با این تفاوت ٫ که اینبار یتیم بدنیا آمده

گوشه ی خیابان رهایش کرده اند

نا خواسته آوردند

و خواسته رهایش کردند

------------------------------------

پ ن : دلم برای پدرم تنگ شده ...

مرهّ گی ۱۶۵



می اندیشم به لحظه لحظه های زندگی ام

لحظه ای خنده بر لبانم می آید

لحظه ای اشک در چشمانم

چه خاطراتی که می خندانندم

چه خاطراتی که می گریانندم

همه شان دست آخر بغض آلودم می کنند

این روزها ٫ دلم برای روزهایی تنگ شده

که تنها دغدغه ی زندگی این بود

مبادا پدر بخواهد دقایقی دیر تر بخوابد

و من دقایقی به دوستانم در کوچه باغ دیر برسم

و آنها بازی را شروع کنند و من ابتدای بازی را از دست بدهم

چیزهایی هست که درد ندارد

خفگی دارد ... مرگ دارد ...

اما نمی کشد ... نمی میراند ...

زجر می دهد ... این روزها اینقدر که در خود

نالیده ام از خودم متنفر شده ام 

دیگر از هر چه ناله و گلایه و شکایه خسته ام

تقصیر از من نیست ...

حداقل این ها از من نیست

چند وقتی می خواهم به تعطیلات بروم

تعطیل کنم خودم را ... همه ام را ...

------------------------------------------

پ ن : چند وقتی ... تعطیل ...

مرهّ گی ۱۶۴



حرفهایی در دل دارم که هراس می کنم از بازگو گردنشان

به تمام مقدسات عالم ٫ همانند روز برایم روشن است

اگر گوشه ای از آنها را بگویم ٫ تمام بنیان درستیه این دنیا

تمام راستی و حکمت این زندگی بهم می ریزد 

راستیه جنایاتی و خیانت هایی آشکار می شود

که در ذهنمان جز نیکی و خیر و شادمانی نبوده

هراسم از به زیر سئوال رفتن دنیا و زندگیه خودم است

نه چیز دیگری ٫ اما هر چه می کنم ...

این حرفهاست که می دانم

روزی قلب بیمار و خسته ام را

که این روزها سخت می کوشد آزارم دهد

و قرص های لعنتی ام هم هیچ دردی از دردم دوا نمی کنند

می کشند مرا ... برای یک لحظه ٫ دیگر نمی طپد

که خواسته ی این روزهایم جز این نیست ...

بخدا نیست ... اما هیچ گاه نه راضی بودم نه شاکی

----------------------------------------------------------

پ ن : این روزها بی پروا ٫ سیاسی درباره ی خودم می نویسم