ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
صبح ها زود بیدار می شوم
می نشینم
به گوشه ای خیره می شوم
به موضوعی که هیچ وقت یادم نمی آید فکر می کنم
خیلی وقت ها هم نمی دانم به چه فکر می کنم
گاهی موزیکی را زمزمه می کنم
ایمان می آورم
باورش می کنم
{من مُردم یا زده ام دقیق نمی دونم
یه زمین خورده خاکی از دنیا بدورم
بیخی زندگی شدم که پر پیچ و خمه ...}
دوباره فکر می کنم
به چیزهایی که نمی دانم
ساعت ها می گذرند ٫ می گذرند
شب می شود
به اتاق می روم
شب زنده داری شروع می شود
با همان حس و حال و کارهای روز
نزدیک های صبح شاید چند دو سه ساعتی بخوابم
دوباره صبح زود بیدار می شوم
و تمام داستان تکرار می شود
هفته هاست
زندگی خلاصه می شود در اینها
نمی دانم ٫
این نمی دانم ٫
واضح ترین و ساده ترین کلمه ایست که می فهمم
من واقعا نمی دانم ...
نه این را و نه آن را
من هیچ چیزی را نمی دانم
می خواهم بدانم
اما نمی توانم
نمی شود که بدانم
روزهایی که حس می کنم
همانند یکدیگر سپری می شوند
و شاید هم به بطالت و پوچی
نمی دانم اما حس می کنم
شاید اینطوری ها هم نباشد ...
--------------------------------------------
پ ن : چرا می نویسم را هم نمی دانم...
این ندانستن ها
این تکرار ها
ای گیجی ها
میرسد به نابودی
له شدن احساس
گذشت زمان
افسوس
نه برای تو
چون تو دیر یا زود عادت میکینی
همه همینیم
اهل عادت
...
نابودیش می رسد به من
احساس من
29 سالگیه من
...
یعنی چاره ای جز معجزه نیست
من همین الان مُردم به گمانم
bazam nemidonam
....