روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

قربانیه پسر کوچکمان

یک جور خاصی برای هم ادای غریبه ها را در می آوریم 

من که نیستم می آیی چیزی می نویسی روی دستگیره ی قوری می چسبانی

چون که می دانی چقدر چای دوست دارم و چای می خورم

تو که نیستی می آیم چیزی می نویسم روی دستگیره یخچال می چسبانم

چون که می دانم اول سراغ یخچال و بطری آب می روی 

باز هم با بطری .....

می بینی !!!

ما با هم زندگی نکرده ایم اما با هم زندگی می کنیم

از اول هم عجیب بوده ایم 

مث ادم نبودیم هیچ وقت 

نه لحظه های جدی داشته ایم 

نه لحظه های ...

فرصت دست در دست هم ، هم تا دلت بخواهد کم

فرصت بوسیدن هم که دیگر حرفش را نزن 

فرصت نگاه به عکس چشمانت را تا دلت بخواهد

همان عکس هایی که ...

از پشت این دیوار تکنولوژی یکدیگر را می دیدیم

تو بغض می کردی 

می ترسیدی 

از رفتنم 

از نبودنم

و من اشک می ریختم 

و در دل ترس داشتم 

از نبودنم 

و وانمود کردن به رفتن

و دست و پا زدن به ماندن

و خدایی که خدایی را در حقم خوب تمام می کرد این وقت ها

و انصافا در مقام بندگی کم و کسری نمی گذاشتم برایش 

آن روزهایی که از فرط دوست داشتن می رنجاندمت و می راندمت 

و تو ماندی و هرگز برای لحظه ای حتی قدمی پس نگذاشتی

و این روزها که جار می زنم 

نکند خر شوی ٫ بروی ... من که فقط می گویم باش بمان 

باشیم ٫ بمانیم 

و خستگی ای که غالب شد 

و تو را دور کرد ٫ دور تر از آنی که بودی 

از من 

از خانه 

این روزها 

دیگر مانده ام 

با چه زبانی بگویم

آی ی ی ی ی 

بیا دستم را بگیر 

مرا بر روی زمین بکش 

بر سرم بزن 

چهار تا فحش آبدار هم بده 

بگو ...

گم شو لشت رو بیار سر زندگی

و من هم با لذت و ذوق و تمام وجودم 

بیایم سر زندگی مان 

نیستی ای از من دیدی و ماندی ، نرفتی 

به جان یکدانه بچه مان آن نیستی نبود 

نیستی ام را کنون نیستی که ببینی

راستی 

پسر کوچکمان را ۲ روز پیش قربانی کردم

به نیت عیدی قربان که بمانم که بمانیم

پسر کوچکمان مانده فقط ... 

نبودی ... نبودی و تحمل درد چند برابر سخت تر بود

با دستان خودم 

پسر بزرگمان را 

بردم 

قربانی کردم 

و دست خالی باز گشتم

تمام گوشتش را فرستادم به آنجا 

که دست از سرم بردارند 

از سرم

از سرمان

از سر زندگیمان

آخ ... نبودی

آخ ...

-----------------------------------------------------------------------

پ ن : و هزاران خواهش همانند این که بی جواب ماند و می ماند

مره گے ۳۷۱

این روزها هر ورقی که رو می کنم آس از آب در می آید
دلخوش نمی شوم
دل خوش نمی کنم
می دانم اینها همه و همه اش تله و دام است
خدا دارد برای بازی بعدی اش برای من دان پاشی می کند
این روزها تمام واقعیت ها دروغند
و برای آرام کردن دلم
تمام دروغها را باور می کنم
و راست می دانم
حتی رفتنت را
حتی دستی دیگر
در دستانت را
حتی فراموش کردنم را

اندکی دیگر مانده

-----------------------------

پ ن : بازگشت بی فایده