روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

مره گے ۳۷۵

نوار ابزار سمت راست را که خوب نگاه می کنم ٫ گزینه اولم یادداشت جدید است.

یادداشت جدید ...

از خودم که فاکتور بگیرم ٫ تقریبا ۹۵ درصد اهالی زندگی ام که با هم در رفت و آمد کلامی ٫ دیداری و هرچه که هستیم نیازی به یادداشت جدیدی از من ندارند ٫ همه شان داستان دیوانگی من و چشمانت را می دانند ٫ اگر به زبان نمی آورند شک نکن که دیوانگی ام را دیده اند که در نبودت چگونه مرا به رعشه می کشاند ... زندگی ای که ندارم را سلب می کند از من.

هر چند ٫ حرف هر روز و لحظه ی این روزهایم خواستن تو است که خواستنی ترینه دل مشکل دارم٫  بوده ای و هستی و خواهی ماند اما با چند تفاوت کوچک.

تا دیروز اگر می خواست فریاد می کشید داد می زد ٫ حداقل برای تو 

اما از امروز مجبور است در درون داد بکشد فریاد براورد و برای خودش ٫ در تنهاییه خودش همچنان بخواهدت.

اگر بگویم خیالی نیست که دروغ گفته ام با شدت زیاد مثل سگ...

چاره ای نیست ... 

می دانی ... البته فکر می کنی همه اش را می دانی ٫ تمام و کمال با همه ی شدتش اما واقعیت این است که می دانی اما تا واقعیت و شدت ماجرا تفاوتی است میان رنگ سبز آسمانیه یواش با قرمز لخته خون مانده بر سنگ .

که هیچ سنخیت و تشابهی ندارند .

آخ که چه سخت و دشوار بود و کمر شکن این جاده ی خانه ی ویران زندگی ام

زیاد طول کشید و گران تمام شد 

به مزرعه ای آفت زده رسیدم که در وسط آن کلبه ای چوبی بود که می شد برای زندگی استفاده کرد البته احتیاج به کمی کشیدن دست بر سر و رویش داشت . دریاچه ای کوچک اندکی آن ور تر بود درست مثل عکس های مینیاتوری و پوستر ها و فیلم ها که وقتی می بینی دلت غش و ضعف می رود که کاش دقیقه ای اینجا بود .... از همان ها

کار سخت بود ... از ابتدا سخت شروع شد

دیدن چشمانت کار من نبود اما لحظه ای غفلت کار از کار گدشت و دیده بر چشمت گرفتار شد

آخ که چه درد شیرینی ٫ هنوز مزه اش زیر دندانم است 

بعد از مسیر هم که حرفش را نزن

اگر بدانی چقدر شکستم و این بین مدام وصله پینه کردم کفش هایم را آتل بستم شکستگی ها را و  و  و  و  ....

خانه را نه اینکه دسته ی گل کرده باشم نه اما مرتب کردم تا جایی که می دانستم و می توانستم تمیز کردمش تزیین کردمش که وقتی آمدی با هم بسازیمش٫ به میل و سلیقه ی تو اما با هم و نه اصلا تو فقط نظر بده ٫ من تنها کار می کنم...

وقتی دعوتت کردم فکر نمی کردم اینقدر زود قرارم را مدار کنی ...

آمدی ٫ دستانت را سخت فشردم ٫ التماس چشمانم ٫ دلم و زندگی ام و دار و ندارم که بیشتر نداری است تا داشتن ٫ همه را جلوی دیدگانت رو کردم و ملتمس خواستم ما شویم ...

نگاه کردی ٫ اشک هایی که تنها هدفشان قایم شدن از دیدگان من بودند و دیگر هیچ

در دلم گفتم بلاخره تمام شد این طلسم لعنتی و بین دستان من و تو 

دیگر راحت شدیم

اما ...

نا مربوطی هایم هم دیگر شبیه نا مربوطی نیستند از لحظه ای که وقتی اینها را شنیدی و دیدی و بعد خواستی که بروم ...

نه اینکه بروی ... نه !!! خواستی بروم ... آرام و بی صدا ٫ گویی هیچگاه نیامده بودم ٫ حتی به دنیا ....

آوار شدند تکه تکه ٫ خشت به خشت ٫ دانه به دانه از لحظه ها و صحنه ها و خواسته های زندگی بر در و دیوار دلم

نگاهی به هم کردیم ٫ بعد از دقایقی تنها رل زده بودیم به ((ما))یی که در سراب ساخته و به هم هدیه داده بودیم.

بیش از این تاب و توان نامربوطی نیست ٫ بخدا نیست 

کم عجیب و غریب بودم !! روز به روز هم بر شدتش افزون می شود

قرص هایم کو ؟ کجایند ؟؟؟؟

---------------------------------------------------------------

پ ن : ..--..

مره گے ۳۷۴

بی مخاطب می نویسم
مخاطبم نه بی خاصیت است
نه خاصیت دارد  

نه اشتیاق دارد 

نه بی میل.... نه میل است  

به اشتیاق دارد  

نه مشتاق است (این طور به واقعیت نزدیک تر است)خنثی است  

اما اینگونه پر تلاطمم می کند  

گاهی که فکر می کنم  

می گویم وای به روزی که خاصیت داشت 

و یا مشتاق بود

-------------- 

پ ن : ن ن

مره گے ۳۷۳

نه این تنهایی ها آنقدر هم مرا اذیت نمی کند

و نه این بی اعتنایی ها عذابم می دهند زیاد

نقش بازی کردن هایت مرا می کشد

نفسم را بند می آورد

که نیستی

که نمی خواهی هست باشی

که نمی مانی

که با دیگران می مانی

رهایم می کنی

این نقش ها

هرچند کهنه و قدیمی اند

اما تو نمی توانی خوب بازیشان کنی

اما هر چه هم کنم از واقعیت نمی توانم فرار کنم 

این قرصهای فریب را می خورم 

مشت مشت 

مشت مشت زیاد زیاد 

که هنوز دوستم دارد 

هنوز می خواهد ما باشیم 

هنوز روی دسته ی قوری قدیمی یادداشت می گذارد 

چون می داند چای دوست دارم و زیاد می خورم 

اجباری که نمی شود بانو 

هر چه هم بکنم فایده ای ندارد 

اجباری نه درد من درمان می شود  

نه دل سردرگم تو به سامان می رسد
آی خدا آی دلم 

چقدر انتظار این روزها را می کشیدیم 

آمد ، چقدر ساده و بی سر و صدا 

تنهای تنها من فهمیدم و تو ، ما  

به سخن در آمد ،  

خواستنت را  بازگو کرد 

و تو تنها نگاهش می کردی 

راستی ، گریه هم !!

نمی دانم  

چرا هیچ وقت برایش حرف نداشتی  

شاید نمی خواستی داشته باشی 

اما در هر حال اجباری که نمی شود  

نمی شود کسی را داشت مال کسی بود 

------------------------------------------------ 

پ ن : ن ن

مره گے ۳۷۲

باشد ! قبول ! 

نمی آیی ؟

سر نمی زنی به خانه مان !

نمی نشینی تنها !

یاد خاطرات نمی کنی !

ناگهان و بی اختیار نمی گریی و نمی خندی !

باشد ! 

قبول !

اما ...

اینها اگر ندانند

اگر نفهمند 

اگر حس نکنند 

من که می دانم

می فهمم

حس می کنم

می بینم

چه کنم که چاره ای جز این نیست 

که همانند آنها عکس العمل نشان دهم

که گویا

نمی دانم

نمی فهمم 

حس نمی کنم

نمی بینم

--------------------------------

پ ن : ...

مره گے ۳۷۰



امروز حال و روز عجیب و تازه اےِ تـــــــجـــــــربـــــــــه ڪـــــــــــــــــــردم
امروز بـــــهـــــاےِ سنگینےِ را براےِ ایـטּ تجربه پرداخت ڪـــــــــــــــــردم
امروز براےِ آخریـטּ بار از پدر و مادر دیروزم خداحافظےِ ڪــــــــــــــــــردم
امروز از زندگےِ اےِ که در آטּ پدر و مادر داشتم هم خدا حافظےِ ڪـردم
امروز آخــــــــریــــــטּ روز زندگےِ در درنیاےِ زنــــــــــــــــــــــــــــــده ها بود
امروز اولــــــــیــــــــــــטּ روز زندگےِ در دنیاےِ مــــــــردگــــــــــــــــــــاטּ بود
امروز ... امروز یــــــــــتــــــــــــیـــــــــمــ شدم ... به همین سادگــــےِ ...
----------------------------------------------------------------
پ ن : واقــعـــیــــــتـــــــ هـــــــــــاےِ تــــلـــــخ و شـــــیــــــریـטּزندگـــــــی