این روزها از فرط دلتنگی به کما رفته ام
حرف می زنم
راه می روم
می خندم حتی گاهی
اما چیزی را حس نمی کنم
هیچ چیزی را
---------------------------------------------------
پ ن : پنجمین روز امتداد درد ٬ دریغ از ثانیه ای بی درد
نمی دانم
که عاقبت دوست داشتن چنین است
یا من کسی را هرگز دوست نداشته ام
اما ٫
هر چه که بود و هست ٫
به من آموخت
دوست داشتن را در نطفه
باید کشت
قبل از آنکه دلم و زبانم
به دوست داشتن آلوده شود
مدتهاست هیچ کدام از مره گی هایم
و عاشقانه هایم مخاطب خاص ندارند
----------------------
پ ن : مجبور به اجبار
خاطرات !!!
همچو بادی در زمین دلم در گذرند
اما !!!
هیچ پنجره ای باز نیست
صدا زدم
فریاد زدم
بیداد زدم
اما
هیچ کس نماند
هیج کس نخواند
اشکها !!
اگر می شود یاری ام کنید
بغض دلتنگی دارد خفه ام می کند
---------------------------
پ ن : سکوت ...
حق با توست
همه چیز در رابطه ی مان برعکس بود
جایمان عوض شده بود
تو ارضا نشده بیرون کشیدی از رابطه
و رفتی ٫
اما من …
باردار شده ام از خاطرات
--------------------
پ ن : درد ...
دوست دارم چند نفر را پیدا کنم که بنشینیم دور هم.
یک نفر بیصدا و بیخواهش برود چایی بریزد.
یعنی کف مطالباتم الان همین است.
چای نطلبیده.
سقف مطالباتم این است که دستی بیاید
ملافه را از روی صورتم بزند کنار.
دو ماهه باشم.
نور و صورتی که میآید جلوی نور را میگیرد بفهمم
حتی این سقف فهمیدنم باشد.
دوست دارم به میزان مست کنندهای شیر بخورم
بعد ملافه دوباره کشیده شود.
من فرق نور با نور از پشت ملافه را بفهمم.
بخوابم. طولانی بخوابم
و خیالم از بابت سینههای پر شیر راحت باشد