روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

باید بروم انگار

به آدم های زنده گیم اجازه می دهم ناراحتم کنند .. دانسته یا ندانسته .. به درد هایم آب می دهند ..
نگاه شان می کنم با چشم های غمگین . با اخم . با لبخند . عصبانی می شوم از دست شان .
فحش می دهم توی دلم . فحش های زشت . حرف های بد . خط و نشان می کشم . توی سرم پر
می شود از این همه خط . خودم خط خطی می شوم . فحش هام را پس می گیرم . همه شان را
نشانه می گیرم به سمت خودم . متهم می شوم . قضاوت می کنم خودم را . برنامه می ریزم برای
پیش گیری های بعدی . دور می شوم . خیلی دور . اما همین که برمی گردم دوباره حماقت هام
تکرار می شوند . همان وقت هاست که بی خیال می شوم . می روم می گردم تا آخر خودم را .
هرجا نفرتی سیاه شده باشد ریشه هاش را می زنم . شبیه به این که آماده می شوم برای
دل خوری های بعدی . برای اتفاق های ! تمام نشدنی . انگار که از قبل می دانم همیشه همین طور
خواهد بود . انگار که لیاقتم همین باشد !! باید از این تکرار بگذرم . آماده ی چیزهای دیگری کنم خودم را .
قبل از این که این ریشه ها قوی تر از تمام ِ من بشوند . باید بروم انگار

دلتنگم

دلتنگم 
دلتنگ گذشته ام
دلتنگ آن پسرک خام و کوچک
که همه چیز را زیبا می دید
نمیدانم ایراد از کجاست
از من
از زمانه
از آدم های اطراف من
نمیدانم
هیچ نمیدانم
این روزها درک و فهمیدن همه چیز
علامه ی دهر بودن می طلبد
کاش همچنان خام می ماندم 
خواب در دنیای بیخیالی 
دنیای شیرین معصومیت و کودکی

دلتنگے

فریاد می کشد

غوغا می کند

بالا می برد مرا

پایین می کشد مرا

نمی دانی چه ها می کند 

خلاصه ماجرایی داریم 

من و دلتنگی ات 

تویے

ببین ٫ من همانم 

همان وجود سر تا سر خواستن

خواستن تو 

تا آنجا که ناکجاست 

تا آنجا که تایی وجود ندارد 

تا آنجا که تنها من هستم و تو 

تا آنجا که من نیست می شود

هر چه می ماند تویی و بس

مرّه گے ۲۷

وقتی خوب نگاه می کنم می بینم واقعا چیزی نمی بینم