به آدم های زنده گیم اجازه می دهم ناراحتم کنند .. دانسته یا ندانسته .. به درد هایم آب می دهند .. نگاه شان می کنم با چشم های غمگین . با اخم . با لبخند . عصبانی می شوم از دست شان . فحش می دهم توی دلم . فحش های زشت . حرف های بد . خط و نشان می کشم . توی سرم پر می شود از این همه خط . خودم خط خطی می شوم . فحش هام را پس می گیرم . همه شان را نشانه می گیرم به سمت خودم . متهم می شوم . قضاوت می کنم خودم را . برنامه می ریزم برای پیش گیری های بعدی . دور می شوم . خیلی دور . اما همین که برمی گردم دوباره حماقت هام تکرار می شوند . همان وقت هاست که بی خیال می شوم . می روم می گردم تا آخر خودم را . هرجا نفرتی سیاه شده باشد ریشه هاش را می زنم . شبیه به این که آماده می شوم برای دل خوری های بعدی . برای اتفاق های ! تمام نشدنی . انگار که از قبل می دانم همیشه همین طور خواهد بود . انگار که لیاقتم همین باشد !! باید از این تکرار بگذرم . آماده ی چیزهای دیگری کنم خودم را . قبل از این که این ریشه ها قوی تر از تمام ِ من بشوند . باید بروم انگار
فریاد می کشد
غوغا می کند
بالا می برد مرا
پایین می کشد مرا
نمی دانی چه ها می کند
خلاصه ماجرایی داریم
من و دلتنگی ات
ببین ٫ من همانم
همان وجود سر تا سر خواستن
خواستن تو
تا آنجا که ناکجاست
تا آنجا که تایی وجود ندارد
تا آنجا که تنها من هستم و تو
تا آنجا که من نیست می شود
هر چه می ماند تویی و بس