از اعماق وجودم
صدای تار می آید
فقط تار
نه دو تار نه سه تار نه
فقط تار
آرام می شوم
فروکش می کنم
بغض هم گاهی
چشم هایم سنگین می شود
اشک هایم هم همینطور
چشمهایم بسته اند
اشکی آرام
بی صدا
با تمام توانش
راهش را پیدا می کند
به زحمت از میان پلکهایم
به پرتگاه نگاهم می رساند خویش را
نگاهم می کند
تا چشمهایم را می آیم باز کنم
می لغزد
می سُرد
به پایین
چشمهایم که باز می شود
نگاهم به نگاهش دوخته می شود
مادرم را می گویم
الهی فدایت شوم چه شده
بغض می کند
آرام می گوید
تو چه ات شده
نگران بی قراری هایتم
نگران دل شوره هایتم
نگرانتم
دستانش را می گیرم
می بویم
می بوسم
آرام با بغض می گویم
صدای تار می آید
نه دو تار و نه سه تار
فقط تار
شکر ٫ راضی ام به رضایش
داشتم تمرین می کردم
واژه ها را به صف کشانده ام
احترام یادشان می دهم
که چگونه سر تعظیم در مقابلت فرود آورند
که چگونه آمدنت را ستایش کنند
یکی از واژه ها می پرسد
اگر نیاید چه ؟؟ فریاد می کشم و می گویم ساکت
شروع می کنم به تمرینی جدید
ذکر گفتن یادشان می دهم
بین خودمان باشد
نذر کرده ام ذکر بگویند برای آمدنت
بگذریم که تا بوده کارمان گذشتن شده
داشتیم با واژه ها تمرین می کردیم
حرفهایی آماده کرده ام برای آمدنت
وقتی آمدی برایت بگویم
تمرین را از سر می گیریم
سالهاست انتظار آمدنت را کشیده ام
همیشه می دانستم خدایی هست
مهربان
مهربان
باز هم مهربان
که بی جوابم نمی گذارد
حال که آمدی خیلی کار برای انجام دادن داریم
تو می شوی تنها ماه من و من ….. من هم …. من هم …. من هم اصلا می شوم سیاهی آسمان شبهایت
تو همه ی من می شوی و من هم تمام تو
تو از آسمان آبی و خورشید و ماه و ستاره هایش بگذر
من هم از این دنیا و آدم های مختلفش
تو از تاریکی شب و چشمان سفید عاشقانی که هر شب به تو خیره می شوند بگذر
من هم در مقابل به تو قول می دهم
که هر شب و روز و ساعت و دقیقه به جای آنها به تو خیره می شوم
بعدها که به هم رسیدیم کوله بارمان را می بندیم
و از همه دنیا می گذریم با هم می رویم تا آخر عالم ٫ آخرین نقطه عالم
جایی که کسی نمی تواند پیدایش کند به غیر از خودم و خودت ٫ فقط من و تو
جایی که آنجا , زندگی با همه ی دو رنگی هایش و رنگ های متنوع اش یک رنگ میشود
جایی که دوست می دارم یعنی کنار تو
آرامش یعنی با تو
بی تابی و بی قراری یعنی برای تو
جایی که دلم هیچوقت پیش تو احساس غریبگی نخواهد کرد
جایی که می دانم برای دلتنگی هایم دوایی هست یعنی مرگ
جایی که تا چشم کار میکند دریایی است آبی رنگ
ساحلی دارد پر از شن و ماسه داغ , ماسه های داغ داغ
دست از تمرین می کشیم
واژه ها آزادید و بروید
واژه ای نزدیک آمد آرام گفت
اگر نیاید چه کنیم
سرم را پایین آوردم و گفتم به واژه ها بگو از فردا دیگر نیایند
واژه ها از هم گسیختند و گریختند
می دانی !!! مدتیست که دیگر واژه ها ی ذهنم برای رسیدن به هم بی قراری نمی کنند
سانسور
فقط خط کشیدن روی کلمهی «بوسه»
در داستان کوتاه من نیست.
سانسور،
مقنعهی تو هم هست
که گردن کشیدهات را پنهان میکند
و سیاهی پارچهاش فاصله میاندازد
بین سپیدی صورتت و پهنای شانههایت
و نمیآید به این عطری که من دوستش دارم
و وقتی مقنعه میپوشی نباید روی دستهایت باشد.
ممنوع است،
ممنوع است عطر زدن
و ممنوع است بوسه
و مقنعه اجباری است
و فاصله اجباری است.
بیا از اینجا برویم.
ببخشید ٫ شما !!
بیشین بینم ٫
با تو نیستم ٫
من تا حالا چند بار به تو گفتم شما ؟؟
ببخشید ٫ شما !!
بله بله شما
شما که گفتی دوستم داری
شما که نمی دونم یه چیزایی
شبیه قصه ها می گفتی
آره آره ٫ دقیقا خود شما ....
دقیقا الان لحظه ای هستش که یه جورایی
یا پشیمونی ٫ یا نمی خوای یادت بیاد حرفاتو
فقط حرف من رو امیدوارم فراموش نکرده باشی
حالا فقط سعی کن خیلی آروم و یواش
تو همین دو سه روز آینده
بری
فقط
بری
آفرین
برو
-------------------------------------------------
پ ن : گفته بودم ما رو چه به شما...
نمی دانم
با چه زبانی
نمی دانم
می گویم
برو
می گویی
می روم
اما چه رفتنی
خودت را گول می زنی !
یا مرا !!
خوب می دانی
که چه می گویم
نمی دانم
ختم کنم کلام را
نمی خواهم
تصمیم های جدید
حرکت های تازه
زندگی جدید
با یک تازه وارد
دارم ....
دوست دارم
زندگی ات را ببینم
زندگی ات را
زندگیه خودت را
بی من
بی ما
چه بارانی شروع شده!!
فکر نمی کنم به این زودی ها
هوا آفتابی شود
کاش می شد می دیدی
عجب بارانی !!!
---------------------------------
پ ن : خودکشی ٫ مرگ مغـــزی