روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

مرّه گے ۷

این روزها سخت مشغول کار کردنم 

روی خودم 

روی احساسم

روی خواسته هایم 

بیشتر روی خودم 

دروغ چرا

دروغ چرا

دروغ نه 

واژه ای به نام دروغ در حرفهایت نبود 

تنها 

تنهای تنهای 

واقعیت چیز دیگری بود 

تو بودی 

من هم بودم 

تو هستی 

من هم هستم 

اگر مرا نمی بینی 

خطا از من نیست 

در ناکجا آبادی که بنا کردی 

می توانی نشانی از من بیابی

در ناکجا آبادی که روزی محکوم شدم 

به تبعید

به گم شدن 

اما می دانی! اینجا 

همه شادند 

شاد شاد که نه 

اما زندگی می کنند 

زندگی 

چیزی که هر چه بشکافمش 

واژه ای ایست غریب برای تو

گفتنی ها را گفتم 

قبل از من هم گفتند 

مرا کنار بگذار 

خودت 

مهم تویی 

که زندگی کنی

یافتن خودت 

واجب تر از پیدا شدن من است 

مرّه گے ۶

هر کاری می کنم شاکی شم و برم تو قیافه نمی شه

مشکل اینه از اول نبودم همچین آدمی 

اما با تمام اینها 

تا وقتی که هستی 

هرچند دور 

یه آرامشی توی دلم هستش 

که با دنیا عوضش نمی کنم

باید کسے باشد

باید کسی باشد

تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد

باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید ! بفهمد

که اگر سکوت کردی بفهمد

باید کسی باشد ! که اگر بهانه گیر شدی بفهمد 

باید کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن ! نبودن ! بفهمد

باید کسی باشد ! که اگر حرف های بی معنی زدی بفهمد 

باید کسی باشد

بفهمد که درد داری ! که زندگی درد دارد 

بفهمد که دلگیری

بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده 

بفهمد که دلت برای راه رفتن ! برای دویدن 

تنگ شده 

بفهمد که وقتی باران می آید

برف می بارد 

راه رفتن می شود تنها دغدغه ی زندگیت  

بفهمد

همیشه باید کسی باشد 

همیشه باید یک کسی باشد که حتی اگر به جای کلمات

فقط سه نقطه گذاشتی در یک صفحه سفید ، بدانی که می داند یعنی چه

جادوے سیاه

آتش گرفتم امشب از نگاه هایت

هر چند این نگاه ها آن نگاههای قدیمی نبود

اما هنوز آتشم می زنند 

هنوز حالی به حالی ام می کنند 

هنوز دلم را می لرزاند

هنوزم همان جادوی سیاه

که روز اول سحرم کرد 

کار می کند 

دلم می لرزد 

چشمانم تر می شوند 

دستانم ناخودآگاه گارد می گیرند

برای حمله ور شدن به سمت دستانت 

قلبم تند می زند 

صدایم می لرزد

آماده می شوم 

برای دل به دریا زدن 

غرق شدن 

تو شدن 

تا لب به سخن می گشایم 

می گویی : خوش باشی ٫ رسیدیم باید بروم

لعنت به این اتوبان ها و خیابان ها 

عجله که داشته باشی 

عمری طول می کشد 

اما 

چه زود رسیدیم

مثل همان روز آخر

که زود به آخر داستانمان رسیدیم

---------

خرداد ۱۳۹۰