-
حمله ی ۴ روزه
دوشنبه 11 شهریور 1392 02:32
پنج شنبه که اومدم وریا برای خواب اصلا فکرشم نمی کردم که قراره این اتفاقا بیوفته وقتی شاهین در رو شکوند و اومد داخل نصفم کبود بود و نصفم سفید البته به گفته ی خودش همه فکر کردن مردم تموم شد دیگه دیروز وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم گفتم اینجا چکار می کنم شاهین گفت هیچی حرف نزن آروم باش رفت بیرون مهدیه کنارم...
-
مره گے ۳۷۷
دوشنبه 11 شهریور 1392 02:02
همین که هنوز می خوانی ام مرا امید وار می کند امیدوار و امید وار مادر هر روز سراغ می گیرد حالش ناخوش است هر حرفی که می زند این جمله هم پشتش می آید آخراشه مادر یعنی باید آرزو به دل ... که حرفش را قطع می کنم می گویم ... صبر مادر صبر اگر خدا بخواهد و او ... و اگر نخواهد ... دل خوشی ام به خوانده شدنم است شاید هم تمام اینها...
-
مره گے ۳۷۶
دوشنبه 11 شهریور 1392 01:20
سالیان سال جستجو کردم هر دری را زدم هر کوچه ای را هر بن بستی را نبود که نبود نبودم که نبودم اما بودی و بودی تمام افتخار زندگانیه تهی ام نه به خودم به بودنت بود تبری برداشتم ریشه ی گم شده را از پی زدم با خاک و گل زدم که دیگر نروید خبر آمدنت که رسید شروع کردم به ساختن به کاشتن به مراقبت بذر را کاشتم آب دادم کود دادم باز...
-
مره گے ۳۷۵
شنبه 26 مرداد 1392 12:28
نوار ابزار سمت راست را که خوب نگاه می کنم ٫ گزینه اولم یادداشت جدید است. یادداشت جدید ... از خودم که فاکتور بگیرم ٫ تقریبا ۹۵ درصد اهالی زندگی ام که با هم در رفت و آمد کلامی ٫ دیداری و هرچه که هستیم نیازی به یادداشت جدیدی از من ندارند ٫ همه شان داستان دیوانگی من و چشمانت را می دانند ٫ اگر به زبان نمی آورند شک نکن که...
-
مره گے ۳۷۴
شنبه 26 مرداد 1392 12:21
بی مخاطب می نویسم مخاطبم نه بی خاصیت است نه خاصیت دارد نه اشتیاق دارد نه بی میل.... نه میل است به اشتیاق دارد نه مشتاق است (این طور به واقعیت نزدیک تر است) خنثی است اما اینگونه پر تلاطمم می کند گاهی که فکر می کنم می گویم وای به روزی که خاصیت داشت و یا مشتاق بود -------------- پ ن : ن ن
-
مره گے ۳۷۳
شنبه 26 مرداد 1392 12:20
نه این تنهایی ها آنقدر هم مرا اذیت نمی کند و نه این بی اعتنایی ها عذابم می دهند زیاد نقش بازی کردن هایت مرا می کشد نفسم را بند می آورد که نیستی که نمی خواهی هست باشی که نمی مانی که با دیگران می مانی رهایم می کنی این نقش ها هرچند کهنه و قدیمی اند اما تو نمی توانی خوب بازیشان کنی اما هر چه هم کنم از واقعیت نمی توانم...
-
مره گے ۳۷۲
شنبه 26 مرداد 1392 12:20
باشد ! قبول ! نمی آیی ؟ سر نمی زنی به خانه مان ! نمی نشینی تنها ! یاد خاطرات نمی کنی ! ناگهان و بی اختیار نمی گریی و نمی خندی ! باشد ! قبول ! اما ... اینها اگر ندانند اگر نفهمند اگر حس نکنند من که می دانم می فهمم حس می کنم می بینم چه کنم که چاره ای جز این نیست که همانند آنها عکس العمل نشان دهم که گویا نمی دانم نمی...
-
قربانیه پسر کوچکمان
سهشنبه 25 تیر 1392 01:13
یک جور خاصی برای هم ادای غریبه ها را در می آوریم من که نیستم می آیی چیزی می نویسی روی دستگیره ی قوری می چسبانی چون که می دانی چقدر چای دوست دارم و چای می خورم تو که نیستی می آیم چیزی می نویسم روی دستگیره یخچال می چسبانم چون که می دانم اول سراغ یخچال و بطری آب می روی باز هم با بطری ..... می بینی !!! ما با هم زندگی...
-
مره گے ۳۷۱
شنبه 22 تیر 1392 14:35
این روزها هر ورقی که رو می کنم آس از آب در می آید دلخوش نمی شوم دل خوش نمی کنم می دانم اینها همه و همه اش تله و دام است خدا دارد برای بازی بعدی اش برای من دان پاشی می کند این روزها تمام واقعیت ها دروغند و برای آرام کردن دلم تمام دروغها را باور می کنم و راست می دانم حتی رفتنت را حتی دستی دیگر در دستانت را حتی فراموش...
-
مره گے ۳۷۰
جمعه 11 اسفند 1391 23:54
امروز حال و روز عجیب و تازه اےِ تـــــــجـــــــربـــــــــه ڪـــــــــــــــــــردم امروز بـــــهـــــاےِ سنگینےِ را براےِ ایـטּ تجربه پرداخت ڪـــــــــــــــــردم امروز براےِ آخریـטּ بار از پدر و مادر دیروزم خداحافظےِ ڪــــــــــــــــــردم امروز از زندگےِ اےِ که در آטּ پدر و مادر داشتم هم خدا حافظےِ ڪـردم امروز...
-
مره گے ۳۶۹
شنبه 5 اسفند 1391 14:47
حرف هایے است ڪه باید مخاطب خاص داشت ٫ تا گفت ایـטּ روز ها براے هیچ چیزے ٫ دیگر مخاطب خاصے نیست اگر صادقانه بخواهم اعتراف ڪنم ٫ از اول هم نــــــــــبـــود تنها وهم و خیال پردازے های دلــــم بود ڪه مے پنداشت مخاطبے هست ٫ آטּ هم از نـــــــــوع خـــــــــــــــــــاص..... ------------------------------...
-
مره گے ۳۶۸
شنبه 28 بهمن 1391 21:45
وقتی که تمام شوی ، تمام شدی دیگر اویی نیستی که بودی شاید هنوز هم دوستت بدارد اما دیگر اویی که بودی نیستی می شوی یک خاطره خاطره هم شاید نه سایه ای از یک خاطره درست مثل اینروزهای من که تنهای تنها همانند سایه ای از خاطراتی هستم که دیگر نیستند ٫ تمام شدند شاید دوستم داشته باشی البته نه مانند گذشته ، نه اما دیگر تمام شده...
-
مره گے ۳۶۷
پنجشنبه 26 بهمن 1391 18:52
این روزها عجیب گم شده ام روزهایم دو قسمت شده اند نیمی را ساعت ها می نشینم و خیره می شوم به گوشه ای یا به صفحه ی خالی وبلاگ نیمی دیگر را دربه در جستجو می کنم خودم را که عجیب و حیرت آور گم شده ام ------------------------------------------- پ ن : گم شده ٫ هم وجودم٫ هم سایه ام
-
مره گے ۳۶۶
پنجشنبه 19 بهمن 1391 18:58
افـــســوســـ ، نـدیدے ٫ نـدانستے کــــــه وقــتـــــے مــے خــنــدیــدے ــــــــــــــــعــــــــشـــــ ــــــــــقــــــــــــ کــــوچــــکـتــــریــن اتــفــاقــے بــود کـــــــــــــــه مـــــــے افــــتـــــــــــــاد ------------------------------------ پ ن : وقتے جـدے نیستے ٫ 4Fun
-
مره گے ۳۶۵
پنجشنبه 12 بهمن 1391 17:09
کافی است تو به دستم بدهی بهانه را می گویم باقی اش با من خودم به آب می دهم دسته گل را می گویم یک دانه کوچکش کافی است بهانه را می گویم چنان دسته گلی به آب می دهم که تمام انسانهای شجره نامه و تاریخ من و تو با هم نتوانند از آب بیرونش بیاورند آخر می دانی ! من قهرمان نابودکردن زندگی خویشم از همان قهرمانهای داستانهای کودکان...
-
مره گے ۳۶۴
جمعه 29 دی 1391 23:56
مرا به نقطه ی پایانم رســانیـــدی مرا تمام کردی ٫ همین امــــشــب تمام بهانه ها ٫ دلیل ها ٫ باید ها تمامشان تمام شد ٫ تمام کــردی مرا ... بهـــــــــــــــــــانه هایــــم را٫ و تمام دلــــــــــــخوشی هـایـــم را و حتی سه نقطه هایــــــم را هـم ------------------------------- پ ن : سه نقطه هایی که دیگر...
-
مره گے ۳۶۳
سهشنبه 26 دی 1391 12:30
همه که مث تو منو اشباع نمی کنن ... ----------------------------------------- پ ن : روزهای بی اینترنت و پر از موزیک
-
مره گے ۳۶۲
چهارشنبه 20 دی 1391 15:03
من ... فقط خیلی خسته ام شاید خسته از به انتظارت نشستن خسته از به انتظارش نشستن خسته از خسته شدن ها خسته از خودم که دائم خسته ام خسته از خسته شدن خسته ٬ می فهمید ؟ خسته شک ندارم همانطور که من خستگی های شما را نمی فهمم شما هم خستگی مرا نمی فهمید خستگی داریم تا خستگی خستگی من از بیچارگی است بیچاره کسی که دلیل رنجش را نمی...
-
مره گے ۳۶۱
یکشنبه 17 دی 1391 23:23
چه انتظاری به دیدن هست نباید هم تو مرا و من تو را ببینم عمری است زیر آوارم و ... عمری است که نمی دانی کجایم ... آن روز که مثل آوار بر سرم خراب شدی همان روز گم شدم ٫ و تو هرگز برای لحظه ای نگاه از آسمان رها نکردی ------------------------------------ پ ن : ...
-
مره گے ۳۶۰
یکشنبه 17 دی 1391 23:18
کلی نوشتم و نوشتم دستم اشتباه خورد روی بک همه چیز پاک شد ... شاید نباید کسی امتحان امروزم رو می دونست نباید این پست نوشته می شد دیدین یه وقتی به خودت می گی نه نباید اس ام اس بدم (مثلا) نمی تونی جلو خودتو بگیری اس ام اس می دی اما خطا می گیره ٫ فرستاده می شه اما نمی رسه خلاصه اینکه همینه نباید می رسید نباید نوشته می شد...
-
مره گے ۳۵۹
یکشنبه 17 دی 1391 14:32
... ... ... ---------------------------------------- پ ن : گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
-
دارن هل می دن
چهارشنبه 13 دی 1391 22:54
تا حالا فکر می کردم ٬ یعنی مطمئن بودم یه ۲۵ روز نهایتا ۳۵ روزه که اومدم هنوز یه ۲ ماه دیگه حداقل هستم . تا حالا که زیاد نگذشته وقت هنوز هست حالا یه ۲۰ - ۲۵ روز دیگه مامان بابا شروع می کنن حرف زدن که کمکی چیزی امروز وقتی خواهرم گفت ۲ ماه و ۱۰ روزه اینجایی فهمیدم نه آقا جون دیگه وقتی نمونده ٬ از بیست روز دیگه اگه بخوام...
-
مره گے ۳۵۸
سهشنبه 12 دی 1391 02:27
حیران در دنیایی که مرا طلب می کند و بحران در دل که تو را طلب می کنم اینگونه ٬ که ٬ به چه می رسد ! به چه باید برسد ؟ نه دنیا و دلش٬ نه من و دلم. هیچه هیچ. چه روزگاری شده! رابطه ی دنیا و من٬ اول و آخرش به تو ختم می شود! سبب حیرانی دنیا٬ و سبب بحران دلم٬ سبب و مسبب! ابتدا و انتها تویی!! یا دنیا را از حیرانی رها ساز٬ یا...
-
مره گے ۳۵۷
پنجشنبه 7 دی 1391 23:42
دردم می گیرد٬ از دنیایی که تنها٬ به ارضای شهواتش فکر می کند. در این دنیا٬ تو هم همانند تمامش٬ تنهای تنها٬ زمانی به سراغم آمدی٬ که تنها هدف٬ ارضای شهوت احساست بود. آن زمان که آلت احساس٬ سرکش و سرمست٬ مملو از حرارت و عاری از آرامش٬ وجودت را به ارگاسم می کشانید٬ تنها چاره ی به آرامش رسانیدنش٬ ارضایش بود و بس. و در این...
-
مره گے ۳۵۶
چهارشنبه 6 دی 1391 21:49
دوره می کنم لحظه به لحظه منشور جنونت را. هر حرفش را حک می کنم بر انگشتان افکارم٬ مبادا روزی چوب حراج بر قدمت این تمدن دیوانگی بزنم٬ که خارج شود از توان نفسهای احساس نابود شده ام٬ نزیستن در لحظه لحظه ی این سراب دلنشین. بوی خون این روزها رگ به رگِ وجودم را فرا گرفته. تصمیم بر کشتار دسته جمعیه احساساتم گرفته شده٬ که تو...
-
مره گے ۳۵۶
چهارشنبه 6 دی 1391 21:49
دوره می کنم لحظه به لحظه منشور جنونت را. هر حرفش را حک می کنم بر انگشتان افکارم٬ مبادا روزی چوب حراج بر قدمت این تمدن دیوانگی بزنم٬ که خارج شود از توان نفسهای احساس نابود شده ام٬ نزیستن در لحظه لحظه ی این سراب دلنشین. بوی خون این روزها رگ به رگِ وجودم را فرا گرفته. تصمیم بر کشتار دسته جمعیه احساساتم گرفته شده٬ که تو...
-
مره گے ۳۵۵
یکشنبه 3 دی 1391 23:48
مرا چگونه در نمی یابی چگونه نمی بینی خواهش محبتم را ببین کودکانه های خواستنم را بازی های چشمانم را که تاب نمی آورند از نگاه تو دستانم را حس کن چگونه سرما را تحمیل می کنند بر خود تنها به بهانه ی در آغوش دستانت رفتن پاهایم تنها رد قدمهایت را مشق می کنند افکارم در خیال تو چرخ می خورند و هوایم در هوایت حالی به حالی می شود...
-
مره گے ۳۵۴
یکشنبه 3 دی 1391 02:30
امروز بعد از ۸ ساعت سکوت یه جمله ی دو کلمه ای گفتم اون هم به خودم ٫ سه بار بلند هم تکرارش کردم خیال های واهی اصلن نمی دونم به چی فکر می کردم این روزها ساعت ها زل می زنم به یه گوشه ای بعدش هر چقدر فکر می کنم که من به چی فکر میکنم٬ به نتیجه ای نمی رسم اما دوست دارم بدونم امروز به چی فکر می کردم که وقتی به خودم اومد گفتم...
-
آلبوم حال و روز
شنبه 2 دی 1391 13:10
صبح تاشب می شینم به یه گوشه خیره می شم خیلی سعی می کنم که بفهمم به چی فکر می کنم اما واقعا به نتیجه ای نمی رسم نمی دونم به چی فکر می کنم ٫ اصن چه کار می کنم شب تا صبح هم که اصولا به همین روال می گذره بیست و چهار صاعت شبانه روز فکر کنم ۵ ساعت حرف می زنم که اصولا اون ۵ ساعت هم با آره یا نه ٫ مرسی ٫ ممنونم خلاصه می شه...
-
مره گے ۳۵۳
شنبه 2 دی 1391 11:21
دل کندن از تو مثه جون کندنه یه لحظه فکرش اومد توی سرم ٬ فقط فکرش اگه این فرشته ها و دستگاه شوکشون نبود مرده بودم ... به همین راحتی ... ----------------------------------------- پ ن : توهم نویسی بهمراه درد ...