روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

مره گے ۳۵۲



این همه گفتند 

این همه هم ادامه می دهند 

می گویند می گویند 

فردا آخر دنیاست 

آخر همه چیز است

دنیا به آخر می رسد 

اینها چه می دانند 

که دنیایم سالیان است 

به آخر رسید 

با همان بوسه ی اول تو 

------------------------------

پ ن : توهم نویسی 

مره گے ۳۵۱



این حرفها شاید هیچ وقت قرار نبود گفته شه

چند روز قبل ٫ رفتم سر خاک

همون جا بود که با بانو خداحافظی کردم

فکر کنم باید خداحافظی می کردیم

نمی دونم چرا

اما توی این همه بی خوابی ها

شاید خواب دیده بودم که باید اینکارو می کردم

که کردم ...

--------------------------------------------

پ ن : یه سری چیزا خوندنش زور داره درد داره

بیایم بی انصاف نباشیم و زود قضاوت نکنیم

در ضمن ٫ به مرده ها هم حسودی نکنیم.

خداحافظی به سبک دوست داشتنمون



من ...

اگه جوابی نمی دم 

اگه صدات رو نمی خوام بشنوم 

اگه نمی خوام دیگه ببینمت 

تنها دلیلش اینه که اگه این اتفاقا بیفته 

نمی تونم روی حرف خودم و دلم ٫ بمونم 

ما تصمیم گرفتیم بریم ٫ 

اگه اون اتفاقا بیفته!

راحت تر از خوردن یه لیوان آب

می زنیم زیر حرفامون 

تنها چاره ی ما واسه اینکه فکر کنیم تنها راهمون رفتنه !

ندیدن ٫ نشنیدن ٫ جواب ندادنه ...

من ٫ خیلی خیلی بیشتر از چیزی که بقیه دوستم داشتن ٫ دوستت داشتم

اما هیچ وقت رفتارا ٫ برخوردا ٫ حرفایی که دیدم و شنیدم را با تو نداشتم 

اینارو باید بهت می گفتم ٫ باید می گفتم 

اما از اونجا که اینجا ٫ هیچوقت ٫ هیچ چیزی ٫ 

نیومدی و نخوندی !!!

می نویسم ٫ فقطم برای خودم می نویسم 

نه برای اینکه کسی بخونه و بدونه ...

فقط به رسم یادگاری برای خودم 

که بدونم ٫ من رفتم ٫ من گذشتم

تو نگفتی برو ٫ تو نگذشتی 

من همیشه خواستم بانو تصویرش ٫ یادش 

قشنگ باشه

همین ...

این خداحافظی ٫ 

دقیقا به سبک دوست داشتنمونه بانو

دقیقا مثه یه خیابونه یه طرفه 

یه طرفه هستش و قابل برگشت نیست

همین ... باز هم فقط همین ...

-------------------------------------------------

پ ن : خداحافظ بانو ...

مره گے ۳۵۰



دیشب هم همانند شبهای هفته ای که گذشت نخوابیدم

افسوس همان دو سه ساعت خواب هفته های قبل تر بر دل مانده

اهل خانه که بیدار شدند و خانه را به مقصد کار ترک کردند

بعد از فکر می کنم هشت روز خانه را به مقصدی نامشخص ترک کردم

برف می بارید ٫ آرام آرام در حال شدت گرفتن بود

سرد هم شده بود اما برای من انگار فرقی نداشت

انسانهایی که از کنارم می گذشتند ٫ طرز عجیبی نگاهم می کردند

شاید حق داشتند ٬ آخر آنها نمی دانستند که من احساسم مرده

چه احساس درونی و چه احساس بیرونی

هوایی که آنها را مجبور به پوشیدن لباس های زمستانیشان کرده بود

آنچنان تغییری در من ایجاد نکرده بود و نمی کرد

آرام آرام قدم می زدم خیابان را و بعد از گذشت اندک زمانی

فضای بیرون و بودن در جمع انسان ها خسته ام کرد

همانجا که بودم بازگشتم ٫ بی هیچ اتلاف وقت و تردید و تفکری

به خانه رسیدم ٫ لباس هایم را عوض نمی کنم

می نشینم ٫ موزیکی را جستجو می کنم که تا بحال نشنیده ام

دوست دارم متفاوت گوش دهم امروز ٫ همه را زیر و رو می کنم

همه ی همه شان را بار ها و بار ها گوش داده ام

همانجا که نشسته ام خودم را ولو می کنم و به مبل تکیه می دهم

هنوز تصمیم به فکر کردن نگرفته بودم که ناگهان اشکهایم سرازیر می شوند

شروع می کنم به گریه کردن ٫ دقیقا همانگونه که چند زمانی است آنرا انجام می دهم

بی اختیار ٫ بی دلیل و ناگهان .

گریه می کنم ٫ به شدت ٫ و شدید تر هم می شود

که خواهرم زنگ می زند ٫ برای خبر رساندن در مورد کاری که خواسته بودم

(بازم گریه داری می کنی ؟ آخه چرا ؟ نکن !!! چرا اینجوری می کنی با خودت٬ درست می شه بخدا درست می شه ٫ جون آبجی گریه نکن ٫ پا می شم می آم خونه هااااا)

بغض که می کند گریه ام شدت می گیرد ٫ مثل همیشه ساکت گریه می کنم

تنها نفس هایم که در حال انفجار و قطع شدن هستند باعث می شوند خواهرم متوجه شود

پاسخ می دهم خوبم ٫ ببخشید ٫ چشم گریه نمی کنم

نفسم را حبس می کنم ٫ سعی می کنم تظاهر به آرام شدن کنم

می گویم : برو به کارات برس فدات شدم ٫ شب می بینمتون ٫ مراقب باش

خداحافظی می کنیم و تلفن قطع می شود

و تحملم هم ترک بر می دارد و بغض در خفقان می شکند

شروع می کنم به گریه و زار زدن

یکی دو ساعتی که می گذرد ٫ ناگهان و به یکباره قطع می شود گریه هایم

کمی می اندیشم ٫ به گریه هایم ٫ به بی اختیار بودنشان ٫ به ناگهانی بودنشان

به بی دلیلیشان ٫ به همه چیزش

می خواهم تکانی بخورم اما نمی شود

انگار اشکهایم حکم چسب مایع فوری را داشتند

مرا به جایی که نشسته ام میخکوب کرده اند

نمی دانم چرا اینها را می نویسم

نه برای کسی می نویسم و نه چیزی

تنها برای روزی و روزگاری که اینها تمام شدند

دوباره بخوانمشان ٫ به یاد بیاورم که شده بودم

که چه کردم ٫ چه شد و چه ها نشد 

عجیب عجیب عجیب ...

نه ! دیگر نمی خواهم بگویم عجیب غریب شده ام

دیگر نمی خواهم بگویم خسته ام

مطمئنم اینها خستگی نیستند

خستگی این طور نیست

اینها تنفر هم نیست اما تنفر در آن دیده می شود

ای روزها به شدت نمی خواهم خودم را ببینم

نمی خواهم هیچ گفتگویی با خویشتنم داشته باشم

هیچه هیچه خودم را نمی خواهم

نمی دانم چیست

اما هر چه هست ٫ تنفر ٫ خستگی هم درآن دارد

----------------------------------------------

پ ن : ادامه ی نامربوطی نویسی ها

مره گے ۳۴۹

همچون مادری که وعده ی قاقا لی لی به کودکش می دهد٬

وعده هایی از تو به دلم می دهم.

که می خواهد٬

که می آید٬

که می ماند٬

برای تو و با تو.

دیگر خودم هم خسته شده ام

از دروغ های شیرین و لذت بخش

که قبل از دلم ٫

احمقانه تک تکشان را باور می کنم.

به گمانم به اندازه ی کافی بزرگ شده باشد

که بشود واقعیت ها را به او گفت.

دلم ٫ بیا با هم رک و راست باشیم.

تمام واقعیت ٬ به همین کوتاهی است.

او٬

تو را٬

نمی خواهد.

نه دوست دارد٬

و نه می آید ...

---------------------------------------

پ ن :حکم به سمت رفتن می رود ...