ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
درستش میکنیم، میشود مثل روز اول
این را پدربزرگم میگفت وقتِ خرابکاریهای کودکی
وقتی چیزی میشکست یا خراب میشد و آدم مینشست بالای سرش به زار زدن
پدربزرگ میآمد و بغلت میکرد و آرام و مطمئن زیر گوشت میگفت:
درستش میکنیم، میشود مثل روز اول
من آن وقتها شک نداشتم، مطمئن بودم
که درست میشود، که پدربزرگ درستش میکند
حالا امروز دلم هوای پدربزرگم را کرده بود
نشسته بودم بالای سر ویرانی بزرگی که به بار آورده بودم
و گوله گوله اشک میریختم و هیچ عین خیالم نبود که ملت میبینند
و با خودشان چه فکر میکنند و...نشسته بودم
و فقط دلم میخواست یک نفر بیاید همان قدر محکم بغلم کند،
ببوسدم و زیر گوشم بگوید: درستش میکنیم، میشود مثل روز اول
و من باز اطمینان کنم و خیالم راحت شود و بروم دنبال سرخوشیهای بهاریام؛
به یکی دو نفر اساماس دادم ببینم کجا هستند و وقت این بچه بازی ها را دارند یا نه
بعد پشیمان شدم، دیدم هیچکدامشان پدربزرگم نمیشوند
به پدربزرگم هم نمیتوانم بگویم،
حالا دیگر مثل آن موقع ها نیست، تاب نمیآورد، میدانم
پدربزرگم مدتهاست که حیات را به چیزهای کوچک برمیگرداند
به عروسکهای لیلیپوتی
به گلدانهای کوچک لبپریده
برمیدارد تمیزشان میکند
میشوردشان، رنگشان میزند
حتی، یکجوری که بشوند مثل روز اولشان
یک اتاق دارد که همهی اینها را تویش میچیند
و من که میروم تویش نمیدانم چرا دلم میگیرد
بغض میکنم
کلمهی دقیقش
به رقت آمدن است
کلمهای که خیلی توی دهان نمیچرخد اما کلمهی دقیقی است
آدم یکجوری میشود وقتی این کهنههای نو شده را میبیند
انگار در برابر این همه تلاش برای درست و نو به نظر رسیدن وظیفه داشته باشد
وظیفه داشته باشد بهشان توجه کند و تحویل شان بگیرد
مثل روز اول
داشتم میگفتم، به پدرم نمیتوانم بگویم
پدریزرگم خدای چیزهای کوچک است
از پس ویرانی بزرگی مثل زندگی من برنمیآید
---------------------------------------------------
پ ن : باز هم سرکشی به گنجه ی قدیمی