روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

تـــــار

از اعماق وجودم
صدای تار می آید
فقط تار
نه دو تار نه سه تار نه
فقط تار
آرام می شوم
فروکش می کنم
بغض هم گاهی
چشم هایم سنگین می شود
اشک هایم هم همینطور
چشمهایم بسته اند
اشکی آرام
بی صدا
با تمام توانش
راهش را پیدا می کند
به زحمت از میان پلکهایم
به پرتگاه نگاهم می رساند خویش را
نگاهم می کند
تا چشمهایم را می آیم باز کنم
می لغزد
می سُرد
به پایین
چشمهایم که باز می شود
نگاهم به نگاهش دوخته می شود
مادرم را می گویم
الهی فدایت شوم چه شده
بغض می کند
آرام می گوید
تو چه ات شده
نگران بی قراری هایتم
نگران دل شوره هایتم
نگرانتم
دستانش را می گیرم
می بویم
می بوسم
آرام با بغض می گویم
صدای تار می آید
نه دو تار و نه سه تار
فقط تار
شکر ٫ راضی ام به رضایش

مرهّ گی ۷۸‍‍

خراب که می شود

تکه تکه اش به نوبت

فرو می ریزد

یا بر سرم کوبیده می شود

یا بر کمرم

آسمان را می گویم

تمام نیتش این است

کمرم را بشکند

نفسم را بِـبُـرد 

روزگارام را

تیره تر کند

این روزها

انصافا

جرمم را نمی دانم

این روزها

فقط گمم

و دیگر

به دنبالم نمی گردم

و قصد دارم

بزودی گم شوم

شاید خودم بیایم دنبالم

و پیدا کنم خودم را

هر چه گشتم که پیدایم نکردم

شاید پیدایم کند

این روزها

جرمم این است

که قضاوت می شوم

که قضاوت می کنندم

به راهی که نرفته ام

این روزها

جرمم این است

که چیزی می خواهم

ساده

روان

اما متفاوت

و هیچ

هیچ

----------------------------------------------------------------

پ ن : منم ٫ من هستم ٫ بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی

مرهّ گی ۷۷‍‍

نمی دانم

اما باید کسی باشد

که رهایم کند

که رهایش کنم

که رهایی ام بخشد

که رهایی اش بخشم

که رها باشد

که رها شویم

که نجاتم دهد

که نجاتش دهم

بغض

خفگی

خفقان

دل

دل تنگی

دل

دل مردگی

دل

دل بستگی

می خواهم

بخواهد

چیزی در گلویم

دارد خفه ام می کند

نمی دانم ...

بخدا...

کاش ....

کسی بود

می خواند مرا

می خواندمش

می خواست مرا

می خواستمش

صدا می زد مرا

صدایش می زدم

می خواست

و می خواستم

بگیرد

دستم را

بمیراند

دردم را

بگیرم

دستش را

بمیرانم

دردش را

باشد

نمی دانم چگونه

اما

باشد

فقط باشد

فقط باشم

فقط باشیم

باید...

کاش...

--------------------------------

پ ن : بدم ... خیلی بد ... خیلی

مرهّ گی ۷۶

وقتهایی هست که حرف برای گفتن زیاد است

برای گفتن

برای ...

نمی دانم

اما جایشان را

با چیزهایی دیگر پر می کنم

حرف هایی که به جای حرفهای اصلی نقش بازی می کنند که حرف نیستند

همان چیز  هستند 

نمی دانم اما امشب با واژه ها یم  بغض کردم

چند روزی است من نمی رانم

رهایش کرده ام٫ که به هر جا می خواهد برود ٫ هر جا می خواهد

حتی به گل بنشیند

می دانی ؟!!!

نه . نمی دانی

-------------------------------------

پ ن : ... ... ... !!!

واژه ها

داشتم تمرین می کردم
واژه ها را به صف کشانده ام
احترام یادشان می دهم
که چگونه سر تعظیم در مقابلت فرود آورند
که چگونه آمدنت را ستایش کنند
یکی از واژه ها می پرسد
اگر نیاید چه ؟؟ فریاد می کشم و می گویم ساکت
شروع می کنم به تمرینی جدید
ذکر گفتن یادشان می دهم
بین خودمان باشد
نذر کرده ام ذکر بگویند برای آمدنت
بگذریم که تا بوده کارمان گذشتن شده
داشتیم با واژه ها تمرین می کردیم
حرفهایی آماده کرده ام برای آمدنت
وقتی آمدی برایت بگویم
تمرین را از سر می گیریم
سالهاست انتظار آمدنت را کشیده ام
همیشه می دانستم خدایی هست
مهربان
مهربان
باز هم مهربان
که بی جوابم نمی گذارد
حال که آمدی خیلی کار برای انجام دادن داریم
تو می شوی تنها ماه من و من ….. من هم …. من هم …. من هم اصلا می شوم سیاهی آسمان شبهایت
تو همه ی من می شوی و من هم تمام تو
تو از آسمان آبی و خورشید و ماه و ستاره هایش بگذر
من هم از این دنیا و آدم های مختلفش
تو از تاریکی شب و چشمان سفید عاشقانی که هر شب به تو خیره می شوند بگذر
من هم در مقابل به تو قول می دهم
که هر شب و روز و ساعت و دقیقه به جای آنها به تو خیره می شوم
بعدها که به هم رسیدیم کوله بارمان را می بندیم
و از همه دنیا می گذریم با هم می رویم تا آخر عالم ٫ آخرین نقطه عالم
جایی که کسی نمی تواند پیدایش کند به غیر از خودم و خودت ٫ فقط من و تو
جایی که آنجا ,  زندگی با همه ی دو رنگی هایش و رنگ های متنوع اش یک رنگ میشود
جایی که دوست می دارم یعنی کنار  تو
آرامش یعنی با  تو
بی تابی و بی قراری یعنی برای   تو
جایی که دلم هیچوقت پیش  تو  احساس غریبگی نخواهد کرد
جایی که می دانم برای دلتنگی هایم دوایی هست یعنی مرگ
جایی که تا چشم کار میکند دریایی است آبی رنگ
ساحلی دارد پر از شن و ماسه داغ , ماسه های داغ داغ
دست از تمرین می کشیم
واژه ها آزادید و بروید
واژه ای نزدیک آمد آرام گفت
اگر نیاید چه کنیم
سرم را پایین آوردم و گفتم به واژه ها بگو از فردا دیگر نیایند
واژه ها از هم گسیختند و گریختند
می دانی !!! مدتیست که دیگر واژه ها ی ذهنم برای رسیدن به هم بی قراری نمی کنند