روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

که نمی خواهد بداند

دلگیرم
امروز
از دلم
که دل تنگ است
که دلگیر است
گیر است
گیر کسی
گیر چیزی
گیر جایی
که نم دانم
که نمی داند
که نمی خواهم بدانم
که نمی خواهد بداند
شدم فرهادت و شدی شیرینم
من و فرهاد چقدر شبیه شده ایم
فقط
فقط اینکه فرهاد
بر سر می کوبید و
من بر پایم
که پابندت شوم
که توان گریز نداشته باشم
این روزها عجیب ٫ عجیب شده ام
دلتنگ دلی می شوم
که دلدارم است
که دل یارم است
که دل …. نمی دانم
که نمی خواهم بدانم
که نمی خواهد بداند

--------------------------------------

پ ن : بازخوانی قدیمی ها ...

طنـــــاز

گاهی وقتها

کسی هست

که فاصله اش با تو

کمتر از بندی از انگشت است

اما ٫ نمی بینی

هست اما نمی بینی

اما زمانی می رسد

که نیست

کسی که می خواهی باشد 

کسی که باید باشد

کسی ٫ فرق نمی کند

تنهایی خفه ات می کند

حرف ٫ حرفهای تلنبار شده

در دلت ٫ می خواهند فوران کنند

همچون گدازه های آتشفشان

می سوزانند ٫ درونت را

درست لحظه ای

که می خواهند فوران کنند

چشمانت به چشمانش می افتد

دستانت گرم می شود

دلت جان می گیرد

حرف می زنی

حرف می زند

حرف می زنی

حرف می زند

درونت آرام می گیرد

آرام می شود

نمی دانم چه شده

اما هر چه که شده

خوب بوده ٫ خوب هست

آرامی ٫ برای لحظه ای کوتاه

اندکی ٫ نه خیلی طولانی

آرامش را احساس می کنی

و آرزو می کنی

این آرامش ٫ همیشگی

بماند ٫ مداوم ٫ ابدی

-----------------------------------

پ ن : امروز گیر کردم رو حرف

الکیــــــا ٫ حرف می زنم . اما حرف می زنم 


مرهّ گی ۷۵

این روزها

فراموشی

تمرین می کند

صبح ها زود بیدار می شود

شب ها دیر می خوابد

سخت مشغول است

هدف دارد

اوج آمادگی

اوج فراموشی 

به اوج

فراموشی

---------------------------------------

پ ن : می بینم ٫ حس می کنم 



مرهّ گی ۷۴

و ٫ سلام خوبی هایی ٫
که همیشه بی جواب ماند
و من برای رفع اتهام از دلم
هزار و یک بهانه برای غرورم تراشیدم
--------------------------------------
پ ن : ...

مرهّ گی ۷۳

یک جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند

نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند نه

قید احساسش را می زند