روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

نیمه شب

نیمه شب

عاشورایی بپا بود

در دلم

من مرثیه میخواندم و

اشک هایمان

می دانی ؟ از آن شب

تبر شدم

تبر ماندم

آدم ها

آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

مے خواهم جورے نباشم ٫ که دیگر نباشم

عجیب دلتنگ و خسته ام 

بغض دارد خفه ام می کند 

باور کنید نمی دانید چه می گویم

این دلتنگی

این خستگی 

با تمام آنهایی که می شناسید فرق دارد

باید بجای من باشید تا درک کنید چه می گویم

فکر کنید روزی دلتان برای

راه رفتن در راهروی بی آسانسور خانه ی تان تنگ می شود

فکر کنید درست در لحظه ای باید باشیم 

نباشیم

در کنار آنهایی که باید باشیم

تنها چیزی که می ماند 

یک عمر

حسرت

خاطره

افسوس

اشک

وای 

وای دارم می ترکم

دارم می پاشم 

می پاشم از هر چه خود و خواسته ی خود و دل خود 

این روزها 

بیش از هر چیز

نیاز دارم کسی باشد

که بلایی به سرم بیاورد

بزند

بکشد

نابود کند

از تمام بودن ها 

محو کند مرا 

می خواهم جوری نباشم که دیگر نباشم

لطفاً تکان ندهید

آدم هایی هستن که این توانایی رو دارن همیشه باشن

بمونن

سعی در فراموش کردنشون، اشتباه محضه

یه جورایی مثل همون درسهایی که سالها قبل توی کتابهای علوم خونده بودیم

مخلوط معلق جامد در مایع یا یه همچین چیزی

این آدمها شاید خیلی دور، خیلی نزدیک ، ولی هستن

یه بارون، یه دست‌ خط، یه نَفس، یه عکس، یه صدا، دوباره زنده شون می‌ کنه

زندهشون می کنه تا خودشون و نگاه‌ شون و همه ی خاطرات و بود و نبودشون حالا هی جلوی چشم هات رژه برن

هی برن و بیان

هی برن و بیان

آدم هایی هستن که ته نشین می شن ولی حل نمیشن

یه جاهایی از زندگی ، باید نوشت : لطفاً تکان ندهید

دروغ چرا

دروغ چرا

دروغ نه 

واژه ای به نام دروغ در حرفهایت نبود 

تنها 

تنهای تنهای 

واقعیت چیز دیگری بود 

تو بودی 

من هم بودم 

تو هستی 

من هم هستم 

اگر مرا نمی بینی 

خطا از من نیست 

در ناکجا آبادی که بنا کردی 

می توانی نشانی از من بیابی

در ناکجا آبادی که روزی محکوم شدم 

به تبعید

به گم شدن 

اما می دانی! اینجا 

همه شادند 

شاد شاد که نه 

اما زندگی می کنند 

زندگی 

چیزی که هر چه بشکافمش 

واژه ای ایست غریب برای تو

گفتنی ها را گفتم 

قبل از من هم گفتند 

مرا کنار بگذار 

خودت 

مهم تویی 

که زندگی کنی

یافتن خودت 

واجب تر از پیدا شدن من است