تا دیروز اگر می گفتم :
نمی دانم چه می گویم
نمی دانم چه می کنم
چه چه چه ...
اما اینروزهای زندگی ام
با واقع اینگونه ام
با مادر حرف می زنم
کمی فارسی ٫ کمی ترکی
مادر مات ...
خودم مبهوت ...
نمی دانم چه کرده ام با خودم
اگر دقیق بدانم فرمولش چه است
باور کنید ثبت می کنمش
به نام خودم
این روزها واقعا
نمی دانم چه می کنم
به خود می آیم (که کم پیش می آید)
می بینم آنجایم
می بینم جایی دگرم
نمی دانم چه می کنم
چه می گویم
و این ها همه و همه اش
تاوان خواستنی است
که خواستمت
و رهایم کردی در امان که ! نمی دانم
و من رها شدم در دستان بی رحم خود
و چه کردم و چه کردم با خودم
...
----------------------------
پ ن : ... توصیف نمی شود کنم
فکر کنم باختم
بد هم باختم
اینروزها
نه چیزی دیگر برای اینجا ماندن داردم
نه جانی برای برگشتن
افسوس زندگی گذشته ام را نمی خورم
هیچوقت افسوس نخوردم و پشیمان نبودم
اما دلم برای روزهایی از آن روزها تنگ شده
فقط همین ...
--------------------------------
پ ن : ...
از خاطرات و آرزوها خسته ام بانو
تمامشان مشتی گذشته و آینده اند
دلم برای یک حال ساده ی کوچک ٫
همین حالای حالا ٫
تو را دیدن تنگ است ٫
بانو !!!
----------------------
پ ن :...
(دوای درد)
رفته ها و فراموش کرده ها
احساس مرا ربوده اند
من و این خانه ی ویرانه
به بی شرمی این روزگار
به بی شرمی این کوچه های نامرد
فقط لبخند می زنیم
و گاهی هم می خندیم
-------------------------
پ ن :...
از من فاصله بگیر
دیگر به بهانه ی کوچک
نیا و این فاصله را کوتاه نکن
هر بار که نزدیک می شوی
باورم می کنم
که می شود هنوز
زندگی را دوست داشت
از من فاصله بگیر
خسته ام
از این امیدها و خوشی های کوتاه
------------------------------
پ ن : دلتنگ خونه بودم خیلی