دو ساعتی است که از درد تبر
نم توانم ازجایم تکان دهم خویش را
مچ پا هایم درد می کند
دلم جای خودش
به نام تو
بیستمین مرگی ام را
در حالی نوشتم
که
تبر
درخت
هیزم شکن
همه و همه
منم
تمام توان و دارایی ام را خرج کردم امشب
برای نابودی و مرگم
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند
گلوی آدم را هر از گاهی باید بتراشند
تا برای بغض های تازه جا باز شود
شاید پاک ترین هوای دنیا
متعلق به لحظه ای است که
دلمان هوای هم می کند