نه این تنهایی ها آنقدر هم مرا اذیت نمی کند
و نه این بی اعتنایی ها عذابم می دهند زیاد
نقش بازی کردن هایت مرا می کشد
نفسم را بند می آورد
که نیستی
که نمی خواهی هست باشی
که نمی مانی
که با دیگران می مانی
رهایم می کنی
این نقش ها
هرچند کهنه و قدیمی اند
اما تو نمی توانی خوب بازیشان کنی
اما هر چه هم کنم از واقعیت نمی توانم فرار کنم
این قرصهای فریب را می خورم
مشت مشت
مشت مشت زیاد زیاد
که هنوز دوستم دارد
هنوز می خواهد ما باشیم
هنوز روی دسته ی قوری قدیمی یادداشت می گذارد
چون می داند چای دوست دارم و زیاد می خورم
اجباری که نمی شود بانو
هر چه هم بکنم فایده ای ندارد
اجباری نه درد من درمان می شود
نه دل سردرگم تو به سامان می رسد
آی خدا آی دلم
چقدر انتظار این روزها را می کشیدیم
آمد ، چقدر ساده و بی سر و صدا
تنهای تنها من فهمیدم و تو ، ما
به سخن در آمد ،
خواستنت را بازگو کرد
و تو تنها نگاهش می کردی
راستی ، گریه هم !!
نمی دانم
چرا هیچ وقت برایش حرف نداشتی
شاید نمی خواستی داشته باشی
اما در هر حال اجباری که نمی شود
نمی شود کسی را داشت مال کسی بود
------------------------------------------------
پ ن : ن ن
باشد ! قبول !
نمی آیی ؟
سر نمی زنی به خانه مان !
نمی نشینی تنها !
یاد خاطرات نمی کنی !
ناگهان و بی اختیار نمی گریی و نمی خندی !
باشد !
قبول !
اما ...
اینها اگر ندانند
اگر نفهمند
اگر حس نکنند
من که می دانم
می فهمم
حس می کنم
می بینم
چه کنم که چاره ای جز این نیست
که همانند آنها عکس العمل نشان دهم
که گویا
نمی دانم
نمی فهمم
حس نمی کنم
نمی بینم
--------------------------------
پ ن : ...
یک جور خاصی برای هم ادای غریبه ها را در می آوریم
من که نیستم می آیی چیزی می نویسی روی دستگیره ی قوری می چسبانی
چون که می دانی چقدر چای دوست دارم و چای می خورم
تو که نیستی می آیم چیزی می نویسم روی دستگیره یخچال می چسبانم
چون که می دانم اول سراغ یخچال و بطری آب می روی
باز هم با بطری .....
می بینی !!!
ما با هم زندگی نکرده ایم اما با هم زندگی می کنیم
از اول هم عجیب بوده ایم
مث ادم نبودیم هیچ وقت
نه لحظه های جدی داشته ایم
نه لحظه های ...
فرصت دست در دست هم ، هم تا دلت بخواهد کم
فرصت بوسیدن هم که دیگر حرفش را نزن
فرصت نگاه به عکس چشمانت را تا دلت بخواهد
همان عکس هایی که ...
از پشت این دیوار تکنولوژی یکدیگر را می دیدیم
تو بغض می کردی
می ترسیدی
از رفتنم
از نبودنم
و من اشک می ریختم
و در دل ترس داشتم
از نبودنم
و وانمود کردن به رفتن
و دست و پا زدن به ماندن
و خدایی که خدایی را در حقم خوب تمام می کرد این وقت ها
و انصافا در مقام بندگی کم و کسری نمی گذاشتم برایش
آن روزهایی که از فرط دوست داشتن می رنجاندمت و می راندمت
و تو ماندی و هرگز برای لحظه ای حتی قدمی پس نگذاشتی
و این روزها که جار می زنم
نکند خر شوی ٫ بروی ... من که فقط می گویم باش بمان
باشیم ٫ بمانیم
و خستگی ای که غالب شد
و تو را دور کرد ٫ دور تر از آنی که بودی
از من
از خانه
این روزها
دیگر مانده ام
با چه زبانی بگویم
آی ی ی ی ی
بیا دستم را بگیر
مرا بر روی زمین بکش
بر سرم بزن
چهار تا فحش آبدار هم بده
بگو ...
گم شو لشت رو بیار سر زندگی
و من هم با لذت و ذوق و تمام وجودم
بیایم سر زندگی مان
نیستی ای از من دیدی و ماندی ، نرفتی
به جان یکدانه بچه مان آن نیستی نبود
نیستی ام را کنون نیستی که ببینی
راستی
پسر کوچکمان را ۲ روز پیش قربانی کردم
به نیت عیدی قربان که بمانم که بمانیم
پسر کوچکمان مانده فقط ...
نبودی ... نبودی و تحمل درد چند برابر سخت تر بود
با دستان خودم
پسر بزرگمان را
بردم
قربانی کردم
و دست خالی باز گشتم
تمام گوشتش را فرستادم به آنجا
که دست از سرم بردارند
از سرم
از سرمان
از سر زندگیمان
آخ ... نبودی
آخ ...
-----------------------------------------------------------------------
پ ن : و هزاران خواهش همانند این که بی جواب ماند و می ماند
اندکی دیگر مانده
-----------------------------
پ ن : بازگشت بی فایده