روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

حمله ی ۴ روزه

پنج شنبه که اومدم وریا برای خواب 

اصلا فکرشم نمی کردم که قراره این اتفاقا بیوفته

وقتی شاهین در رو شکوند و اومد داخل 

نصفم کبود بود و نصفم سفید 

البته به گفته ی خودش

همه فکر کردن مردم 

تموم شد دیگه 

دیروز وقتی چشم باز کردم 

دیدم روی تخت بیمارستانم 

گفتم اینجا چکار می کنم 

شاهین گفت هیچی حرف نزن آروم باش

رفت بیرون 

مهدیه کنارم بود 

گفتم : ماهی .... اینجا چکار می کنم

گفت امیر پدرمونو در آوردی گفتیم تموم کردی 

گفتم کی ؟ چی ؟

گفت ۵ شنبه که رفتی دیگه هیچ خبری ازت نشد 

۲ روز بعد اومدیم واقعا جنازتو کشیدیم بیرون 

گفتم یعنی چی چند روزه اینجام 

گفت ۴ روز ... آنفولازای شدید گرفتی ٫ بهونه شد که قلبت ...

گفتم بابا این طبیعیه 

گفت ذهر مار

ضربان نداشتی احمق 

۳۰ بود ضربانت 

گفتم پس رکورد زدم 

قبل ۴۰ تا ۲۸۰ بود الان پس ۳۰ شده 

همینجور که می خندیدم شاهین اومد داخل 

چشاش پر از اشک بود گفت اومدی بیرون خودم می کشمت که جون به لبم کردی

گفتم : شاهین .. موبایلم .... مامانم زنگ زد !!!! حالش خوب نیست 

اگه زنگ زده باشه که حرفمو قطع کرد گفت ۳۰ دقیقه پیش زنگ زد 

جواب ندادم ٫ گفتم خوب خوبه فکر می کنه شلوغم مشغوله کارم 

کی میریم ؟؟؟

شاهین گفت کجا ؟ گفتم بیرون دیگه تموم شد 

قبلا هم حمله داشتم اولین بار نیست 

مهدیه گفت : امیر دکتر می گفت اینبار خیلی جدی و خطرناک بوده

گفتم نه بابا دکتره نمی فهمه 

پاشیم بریم ... با هزار بد بختیو این چیزا اومدیم بیرون 

گفتم منو می برین وریا....

شاهین نگام کرد گفتم خواهش می کنم 

دوش بگیرم بعد از ظهر می آم ویونا 

حرفی نزن نه نیار 

توی راه فکر می کردم شوخی می کنن 

وقت اومدم وریا متوجه شدم جدی جدی ۴ روز....

--------------------

پ ن : قابل توجه دکترم ... چیزی تجویز کن ٫ راهی بگو ...

گفتم دیگه زنگ نمی زنم ...

مره گے ۳۷۷

همین که هنوز می خوانی ام مرا امید وار می کند 

امیدوار و امید  وار

مادر هر روز سراغ می گیرد

حالش ناخوش است 

هر حرفی که می زند این جمله هم پشتش می آید 

آخراشه مادر 

یعنی باید آرزو به دل ...

که حرفش را قطع می کنم

می گویم ... صبر مادر صبر

اگر خدا بخواهد و او ...

و اگر نخواهد ...

دل خوشی ام به خوانده شدنم است 

شاید هم تمام اینها 

خواب و خیال و توهمات است

می بینی بانو ... 

چه ساده نقض می کنم خودم را 

گفتم شاید آخری اش 

نمی شود بانو 

این عکس های بغض کرده با لب های آویزان مثل کودکی ...

اینها نمی گذارند بانو ... 

این خانه بی تو خانه نیست بانو 

خانه نیست 

دیگر به خانه نمی روم 

در کوچه 

روبروی خانه می خوابم 

تا روزی که چراغش روشن شود 

بانو .... 

مراقبت تو را به جان چشمانت ...

مره گے ۳۷۶

سالیان سال جستجو کردم 

هر دری را زدم

هر کوچه ای را 

هر بن بستی را 

نبود که نبود

نبودم که نبودم اما

بودی و بودی

تمام افتخار زندگانیه تهی ام 

نه به خودم 

به بودنت بود

تبری برداشتم 

ریشه ی گم شده را از پی زدم

با خاک و گل زدم که دیگر نروید 

خبر آمدنت که رسید 

شروع کردم به ساختن 

به کاشتن 

به مراقبت 

بذر را کاشتم 

آب دادم کود دادم 

باز آب باز کود 

ملتمس نگاهش می کردم 

رسیدی 

چشمانم ملتمس به چشمانت دوخته شد

وای که نمی دانستم خوابم 

و یا بیدار

ما ... مخصوصا من 

دیر زمانی بود که این لحظه را انتظار می کشیدم

در خواب می دیدم در رویا می دیدم 

همه جا جز واقعیت

در آغوشم جای گرفتی 

هر دو بغض آلود 

آشکهایمان را از یکدیگر پنهان می کردیم 

آرام در گوشت گفتم

بانویم شو

می خواهم بانویم شوی 

فقط تو 

تو شوی و نه دیگری

می خواهم من در زندگانی ات باشم و نه دیگری

این دلم و این تو

هدیه ای است ناقابل

می خواهی نگهش می داری

نمی خواهی هم ....

مال توست 

اختیارش هم با توست 

می شود بانوی قصه ها و رویاها و واقعیت هایم شوی

با صدایی بغض آلود و با اشک پذیرفتی ام 

روی زمین نبودم 

در آسمان ها هم نبودم 

تنها چیزی که به خاطر می آورم 

این بود که لحظه ای برای خدا دست تکان دادم

از او عبور کردم 

وای که شیرین و محال بود یک هفته 

باورم نمی گنجید که این شادی مال خود خود من است 

دیر زمانی بود که نخندیده بودم 

شادی نداشتم 

باورم نمی شد 

اما چون تو بودی باور می کردمش 

تا اینکه 

هفته که گذشت 

جمله ای تمام دنیایم را همچو همیشه ...

من که ویرانه بودم 

تو که خوب می دانستی 

مرا در این های و هو ها رها کردی و گفتی 

بدرود ٫ حدا نگهدار . برو

التماس ٫ خواهش ٫ اشک ٫ گدایی 

هیچ کدام ٫ اثر نکرد 

خراب تر ار قبل 

نابود تر از قبل

سنگ تر از قبل 

حیوان تر از قبل 

تو کردی ام ....

تنها کاری که هر روز بر می آید از دستان بی توانم

دعا برای شادی و خوشبختیه توست

نوشتن که فایده و چه سود 

دیگر نوشتن را هم کنار گذاشته ام

این به گمانم ٫ به گمان قوی 

آخری اش بود و هست 

نوشتمش تا اینکه هر روز بخوانمش 

بخوانمش

بخوانم خویشتنم را 

که چرا آن اندک انسانیتم را دور ریخته ام .....

-----------------------------------------------

پ ن : ...

مره گے ۳۷۵

نوار ابزار سمت راست را که خوب نگاه می کنم ٫ گزینه اولم یادداشت جدید است.

یادداشت جدید ...

از خودم که فاکتور بگیرم ٫ تقریبا ۹۵ درصد اهالی زندگی ام که با هم در رفت و آمد کلامی ٫ دیداری و هرچه که هستیم نیازی به یادداشت جدیدی از من ندارند ٫ همه شان داستان دیوانگی من و چشمانت را می دانند ٫ اگر به زبان نمی آورند شک نکن که دیوانگی ام را دیده اند که در نبودت چگونه مرا به رعشه می کشاند ... زندگی ای که ندارم را سلب می کند از من.

هر چند ٫ حرف هر روز و لحظه ی این روزهایم خواستن تو است که خواستنی ترینه دل مشکل دارم٫  بوده ای و هستی و خواهی ماند اما با چند تفاوت کوچک.

تا دیروز اگر می خواست فریاد می کشید داد می زد ٫ حداقل برای تو 

اما از امروز مجبور است در درون داد بکشد فریاد براورد و برای خودش ٫ در تنهاییه خودش همچنان بخواهدت.

اگر بگویم خیالی نیست که دروغ گفته ام با شدت زیاد مثل سگ...

چاره ای نیست ... 

می دانی ... البته فکر می کنی همه اش را می دانی ٫ تمام و کمال با همه ی شدتش اما واقعیت این است که می دانی اما تا واقعیت و شدت ماجرا تفاوتی است میان رنگ سبز آسمانیه یواش با قرمز لخته خون مانده بر سنگ .

که هیچ سنخیت و تشابهی ندارند .

آخ که چه سخت و دشوار بود و کمر شکن این جاده ی خانه ی ویران زندگی ام

زیاد طول کشید و گران تمام شد 

به مزرعه ای آفت زده رسیدم که در وسط آن کلبه ای چوبی بود که می شد برای زندگی استفاده کرد البته احتیاج به کمی کشیدن دست بر سر و رویش داشت . دریاچه ای کوچک اندکی آن ور تر بود درست مثل عکس های مینیاتوری و پوستر ها و فیلم ها که وقتی می بینی دلت غش و ضعف می رود که کاش دقیقه ای اینجا بود .... از همان ها

کار سخت بود ... از ابتدا سخت شروع شد

دیدن چشمانت کار من نبود اما لحظه ای غفلت کار از کار گدشت و دیده بر چشمت گرفتار شد

آخ که چه درد شیرینی ٫ هنوز مزه اش زیر دندانم است 

بعد از مسیر هم که حرفش را نزن

اگر بدانی چقدر شکستم و این بین مدام وصله پینه کردم کفش هایم را آتل بستم شکستگی ها را و  و  و  و  ....

خانه را نه اینکه دسته ی گل کرده باشم نه اما مرتب کردم تا جایی که می دانستم و می توانستم تمیز کردمش تزیین کردمش که وقتی آمدی با هم بسازیمش٫ به میل و سلیقه ی تو اما با هم و نه اصلا تو فقط نظر بده ٫ من تنها کار می کنم...

وقتی دعوتت کردم فکر نمی کردم اینقدر زود قرارم را مدار کنی ...

آمدی ٫ دستانت را سخت فشردم ٫ التماس چشمانم ٫ دلم و زندگی ام و دار و ندارم که بیشتر نداری است تا داشتن ٫ همه را جلوی دیدگانت رو کردم و ملتمس خواستم ما شویم ...

نگاه کردی ٫ اشک هایی که تنها هدفشان قایم شدن از دیدگان من بودند و دیگر هیچ

در دلم گفتم بلاخره تمام شد این طلسم لعنتی و بین دستان من و تو 

دیگر راحت شدیم

اما ...

نا مربوطی هایم هم دیگر شبیه نا مربوطی نیستند از لحظه ای که وقتی اینها را شنیدی و دیدی و بعد خواستی که بروم ...

نه اینکه بروی ... نه !!! خواستی بروم ... آرام و بی صدا ٫ گویی هیچگاه نیامده بودم ٫ حتی به دنیا ....

آوار شدند تکه تکه ٫ خشت به خشت ٫ دانه به دانه از لحظه ها و صحنه ها و خواسته های زندگی بر در و دیوار دلم

نگاهی به هم کردیم ٫ بعد از دقایقی تنها رل زده بودیم به ((ما))یی که در سراب ساخته و به هم هدیه داده بودیم.

بیش از این تاب و توان نامربوطی نیست ٫ بخدا نیست 

کم عجیب و غریب بودم !! روز به روز هم بر شدتش افزون می شود

قرص هایم کو ؟ کجایند ؟؟؟؟

---------------------------------------------------------------

پ ن : ..--..

مره گے ۳۷۴

بی مخاطب می نویسم
مخاطبم نه بی خاصیت است
نه خاصیت دارد  

نه اشتیاق دارد 

نه بی میل.... نه میل است  

به اشتیاق دارد  

نه مشتاق است (این طور به واقعیت نزدیک تر است)خنثی است  

اما اینگونه پر تلاطمم می کند  

گاهی که فکر می کنم  

می گویم وای به روزی که خاصیت داشت 

و یا مشتاق بود

-------------- 

پ ن : ن ن