روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

مره گے ۳۳۸



آوار شده ای بر سر این زندگیه حکم نابودی خورده

چه کنم من !!! با تکه تکه خاطرات آجری ات 

که با هر پس لرزه ای چنان بر سر دلم می خورد که

می پاشاند بنیان شجره نامه ام را ...

به صلابه می کشند این روزها انسانها 

احساسی را که مرده است 

زندگی ای که حکم نابودی اش 

به دستان خودم رقم خورد

هر جور که می خواهند 

هر طور که می خواهند 

با هر لحنی ... هر دستی ... هر حکمی ...

به صلیب می کشند مسیح زندگی ام را 

شلاق ها که دیگر 

عادتی شده اند مثل نوازش های روزانه

تنهای تنها سکوت می کنم 

و درد روی درد تلنبار می کنم 

به امیدی که حتی دیگر کارش از نا امیدی گذشته 

و انتظاری که دیگر شیرینی اش 

دارد به دلزدگی تبدیل می شود ...

---------------------------------------------------

پ ن : درد ... درد ... و چهارمین روز تداوم سر درد

مره گے ۳۳۷



خاموشی پیشه می کنم
سکـوت هایم ٫

دنیایی دارد پر از درد ٫

پر از به دار کشیدن روزگارم ...

هر کسی که می خواهد 

هر طور و به هر بهانه که می خواهد ...

تنها راه چاره ی من 

گریز به سکوت به بهانه های دروغین است.

---------------------------------------
پ ن : هـــــــــــر بــهــــــــانـــــه …

مره گے ۳۳۶



این روزها یا تو را هوس می کنم و یا تو را می خوام 

چاره ی سومی برای حال این روزهایم نیست.

------------------------------------------------

پ ن : دلتنگ همچین حال و هواهایی ...

مره گے ۳۳۵



صبح ها زود بیدار می شوم 

می نشینم 

به گوشه ای خیره می شوم

به موضوعی که هیچ وقت یادم نمی آید فکر می کنم

خیلی وقت ها هم نمی دانم به چه فکر می کنم 

گاهی موزیکی را زمزمه می کنم

ایمان می آورم 

باورش می کنم 

{من مُردم یا زده ام دقیق نمی دونم 

یه زمین خورده خاکی از دنیا بدورم 

بیخی زندگی شدم که پر پیچ و خمه ...}

دوباره فکر می کنم 

به چیزهایی که نمی دانم

ساعت ها می گذرند ٫ می گذرند 

شب می شود 

به اتاق می روم 

شب زنده داری شروع می شود

با همان حس و حال و کارهای روز

نزدیک های صبح شاید چند دو سه ساعتی بخوابم

دوباره صبح زود بیدار می شوم 

و تمام داستان تکرار می شود 

هفته هاست 

زندگی خلاصه می شود در اینها

نمی دانم ٫

این نمی دانم ٫ 

واضح ترین و ساده ترین کلمه ایست که می فهمم

من واقعا نمی دانم ...

نه این را و نه آن را

من هیچ چیزی را نمی دانم 

می خواهم بدانم 

اما نمی توانم 

نمی شود که بدانم 

روزهایی که حس می کنم 

همانند یکدیگر سپری می شوند 

و شاید هم به بطالت و پوچی

نمی دانم اما حس می کنم 

شاید اینطوری ها هم نباشد ...

--------------------------------------------

پ ن : چرا می نویسم را هم نمی دانم...

مره گے ۳۳۴



وقتی که واجب ها حرام می شوند ٬ 

دیگر چاره ای نداری  ٬ 

باید تن در دهی 

مثلا ماندن ٬ حرام که شد

باید که نمانی ٬

می گذرند روزهایی که باید بمانی 

باید گذر کرد ٬ تنهای تنهای ٬ باید بگذری 

و در این میان تنها چیزی که اهمیت ندارد

مقصد است …

---------------------------------------

پ ن : ...