درستش میکنیم، میشود مثل روز اول
این را پدربزرگم میگفت وقتِ خرابکاریهای کودکی
وقتی چیزی میشکست یا خراب میشد و آدم مینشست بالای سرش به زار زدن
پدربزرگ میآمد و بغلت میکرد و آرام و مطمئن زیر گوشت میگفت:
درستش میکنیم، میشود مثل روز اول
من آن وقتها شک نداشتم، مطمئن بودم
که درست میشود، که پدربزرگ درستش میکند
حالا امروز دلم هوای پدربزرگم را کرده بود
نشسته بودم بالای سر ویرانی بزرگی که به بار آورده بودم
و گوله گوله اشک میریختم و هیچ عین خیالم نبود که ملت میبینند
و با خودشان چه فکر میکنند و...نشسته بودم
و فقط دلم میخواست یک نفر بیاید همان قدر محکم بغلم کند،
ببوسدم و زیر گوشم بگوید: درستش میکنیم، میشود مثل روز اول
و من باز اطمینان کنم و خیالم راحت شود و بروم دنبال سرخوشیهای بهاریام؛
به یکی دو نفر اساماس دادم ببینم کجا هستند و وقت این بچه بازی ها را دارند یا نه
بعد پشیمان شدم، دیدم هیچکدامشان پدربزرگم نمیشوند
به پدربزرگم هم نمیتوانم بگویم،
حالا دیگر مثل آن موقع ها نیست، تاب نمیآورد، میدانم
پدربزرگم مدتهاست که حیات را به چیزهای کوچک برمیگرداند
به عروسکهای لیلیپوتی
به گلدانهای کوچک لبپریده
برمیدارد تمیزشان میکند
میشوردشان، رنگشان میزند
حتی، یکجوری که بشوند مثل روز اولشان
یک اتاق دارد که همهی اینها را تویش میچیند
و من که میروم تویش نمیدانم چرا دلم میگیرد
بغض میکنم
کلمهی دقیقش
به رقت آمدن است
کلمهای که خیلی توی دهان نمیچرخد اما کلمهی دقیقی است
آدم یکجوری میشود وقتی این کهنههای نو شده را میبیند
انگار در برابر این همه تلاش برای درست و نو به نظر رسیدن وظیفه داشته باشد
وظیفه داشته باشد بهشان توجه کند و تحویل شان بگیرد
مثل روز اول
داشتم میگفتم، به پدرم نمیتوانم بگویم
پدریزرگم خدای چیزهای کوچک است
از پس ویرانی بزرگی مثل زندگی من برنمیآید
---------------------------------------------------
پ ن : باز هم سرکشی به گنجه ی قدیمی
هر شب می نشینم
با خودم خلوت می کنم
نمی شود
خلوتم به هم می خورد
یادت از هر سو
با هر هوا
به سویم روانه می شود
هر چه می کنم دقایقی
با خودم تنها شوم
نمی شود
یادت که می آید
فکرت هم ناخودآگاه
ناخوانده دعوت می شود
یادت
فکرت
که می آیند
می رویم پی عشق بازی
پی بازی های کودکانه
کودکانه های من و فکر و یادت
خیلی به هم نزدیکند
هر چه می کنم
که من و تو هم همینقدر نزدیک شویم
نمی شود که نمی شود
یادت
فکرت
آنقدر در خانه ام می مانند
که خوابم می برد
هر شب با آنها می خوابم
بعد هر آنها
آرام
بی صدا
می روند
----------------------------------------------------
پ ن : باز هم سرک کشی به گنجه ی قدیمی
بی خبر آمدی که اینگونه هول برم داشت
اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم آنقدر ها هم هول نشدم
هول نشدم هیچ بلکه موزیانه خوشحال هم شدم
نمی دانم چه شد که آمدی
راستی چه شد که آمدی
چیزی شنیدی ؟؟؟ کسی حرفی زد ؟؟؟ خواب نما شدی ؟؟؟ چه شد
همیشه اعتقاد داشتم اتفاقات بی دلیل و بی بهانه و بدون هیچ پیش زمینه ای رخ می دهند
اما نمی دانم چرا باور اعتقادم اینبار سخت شده است
نه اینکه باورت نکرده باشم به خدا نه
باور کردم اما در این قحطیه حادثه آن هم از نوع قشنگش برایم غیر منتظره بوده
مانده ام خلوت سرد و نمناکم را چطور پیدا کردی
چند روز است می خواهم چیزی بگویم یادم می رود
عجب دل و جراتی داری
به خدا اغراق نمی کنم
وقتی که خوب فکر می کنم می بینم شاید اگر من بودم
جرات نمی کردم به چنین فضای سرد و نمناک و غمناکی وارد شوم
شاید هم می شدم
مگر نه اینکه دوستانم می گویند دیوانه ام
پس لابد من هم وارد می شدم
یادت هست گفتی هر آمدنی یک رفتی دارد ؟؟ یادت هست
چه زمانی که نیامدی بودی چه زمانی که آمدی چه زمانی هم که بروی .
بودی هستی خواهی ماند
راستی به این فکر کرده ای که اگر نخواهم بروی و راضی نباشم چه می شود
قاعدتن زمین و آسمان جایشان عوض نمی شود
زمین و زمان به هم گره نمی خورند
اما به جان مهربانیت قسم از یادم و دلگیریه دلم آسوده نمی مانی
خودت هم خوب می دانی
خودم هم ولت کنم یادم ولت نمی کند
به خدا نمی کند
دست من نیست از اول هم دست من نبود
دلم خواسته و می خواهد دست
-------------------------------------------------
پ ن : باز هم بازخوانیه قدیمی ها
روزها را یکی پس از دیگری با تو سپری کردم
خوب بود خوب هست خوب هستی خوبم با تو
یک روز دو روز یک هفته دو هفته یک ماه
چقدر گذشته نمی دانم دقیق
هر چه فکر می کنم مدتش کم بود
اما خیلی وقت است با توام
روی تقویم که نگاه می کنم کوتاه است اما به احساسم که نگاه می کنم نه
انگار خیلی از زمان آشناییمان گذشته است
روزهایم آنقدر زیبایند که به دیروز قشنگم فکر نمی کنم
راستی اینقدر محو با تو بودن هستم که به نبودنت فکر نمی کنم
نمی خواهم فکر کنم
اما
اما راستی اگر نباشی چه به سر کودک محبتمان می آید
محبتمان با اینکه هنوز کودک است اما خیلی می فهمد
با اینکه کودک است خیلی دوست داشتنی است
از سنش بزرگتر است
خیلی هم بزرگتر
نمی خواهم فکر کنم
اما
هنوزم که هنوزه یاد اولین بار در دست گرفتن دستانت می افتم
چقدر دستانمان گرم بود بر خلاف هوای اولین روزهای پاییز
از همان لحظه ی اول قسم خوردم
قسم خوردم که بمانم بمانی بمانیم
هر چه که می کنی بکن
محکوم به بی تو ماندنم نکن
---------------------------------------------------------
پ ن : باز هم سرکشی به گنجه ی قدیمی
و بازخوانیه بی مورد و بی ربط
دلتنگی های من !!!!
تکراری اند
یکنواخت شده اند
شرمم می شود
شرمگین می شوم
از تکرار مکرراتی از این قبیل
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگ
نه نامی می برم
نه اشاره ای می کنم
با تمام اینها خیلی ها
اطرافم
می فهمند
مرا
دلتنگی ام را
قهقهه می زنم
همانند دیوانگان
که شکی نبرند
به من
به دلتنگی ام
برای تو
اما......
کسی به رویم نمی آورد
می گذارند در حال خودم
هوای خودم
بمانم
یادم نمی آید
در افسوس کسی
چیزی یا هر چه ٫ بوده یا باشم
اما
افسوس می خورم
این روزها
شدید
زیاد
حال دیوانگان را
که چه بی دغدغه
برای خودشان
دلشان
حالشان
هوایشان
و حوایشان
زندگی می کنند
خوب که بنگریم
می بینیم
که خیلی وقتها
خیلی جاها
خیلی کارها
خیلی از خیلی هایمان
برای خودمان نبود
نبود...
---------------------------------------------
پ ن : باز هم بازخوانیه قدیمی ها ٫ بی دلیل