روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

اســــکــــار

هر چه می کنم 

هر چه می گویم

هر چه بیشتر تلاش می کنم

بی فایده تر است

کم می آورمت

بیشتر و بیشتر 

بی خیال می شوم

خودم را به بی خیالی می زنم

می خندم 

خودم را به شادی که نه 

ادای آدمهای شاد را در می آورم

ادای علی بی غم 

شادی می کنم 

می خندم 

در فیلم نامه ای نقش بازی می کنم

که نویسنده اش گمنام است 

اما هر چه نوشته خوب نوشته 

مثل همیشه 

نقش اول منم 

اسکار می گیرم 

اینبار هم برنده می شوم

برنده نقش اول مرد 

مرد….. نمی دانم 

مرد خندان 

مرد شاد 

مرد مضحک 

به من می رسد 

تنها کسی که می گرید 

مادرم است 

فیلمهایم را که می بیند 

زار زار گریه می کند 

و من همچنان می خندم 

چیزهایے هست

چیزهایی هست که شکستن اش صدا ندارد

می پیچد در خود آدم

در صدای آدم

می شود زیر صدای اش

می شود تاری از حنجره اش

می ریزد توی نگاه اش

انگار آینه شکسته باشند در آن

خرده شکسته ها باید جایی خودشان را نشان بدهند

گیر می کند لابلای مویرگ ها

آدم را می بندد.دست و پای آدم را می گیراند

سنگین می کندش

صدای قدم هایش خَش بر می دارد

انگار زیر گام هایش برگ ریخته باشند

پیشانی اش خطٌی می شود

لبخندش لاغر

 گریه هایش کلفت

 چیزهایی هست که وقتی می شکند

جایی در زمین ترک می خورد

ابری به آسمان اضافه می شود

تاریخ نوین

انسانی دیگر

چیزهایی که بعد از شکستن

تقویم را خلاصه می کنند

بهاری که بود

پاییزی که خواهد بود
چیزهایی هست

بستگی دارد چقدر دوستش داشته باشی

ابهامے جارے

می خواستم - های نشده در زخم فرو می رفت

از پشت حرف های تو کسی می رفت

از اینکه گفته شده تا.. بیشتر پشیمان بود

از اینکه نگوید تا... هرچه بیشتر می رفت

تو عجیب مانده بین بگو - نگو

کلماتی که شبیه صابون از تو در می رفت

بین من و تو پر از گفته های قورت داده شده

احساسات خفه شده که گاه سر می رفت

یک ابهام گیج و مست از تو تا من جاری

کسی غرق شده،قایقی بی خیال می رفت

انتظارهای مکرر و درهای بسته

کسی شبیه من قطره قطره آب می رفت

جادوے سیاه

آتش گرفتم امشب از نگاه هایت

هر چند این نگاه ها آن نگاههای قدیمی نبود

اما هنوز آتشم می زنند 

هنوز حالی به حالی ام می کنند 

هنوز دلم را می لرزاند

هنوزم همان جادوی سیاه

که روز اول سحرم کرد 

کار می کند 

دلم می لرزد 

چشمانم تر می شوند 

دستانم ناخودآگاه گارد می گیرند

برای حمله ور شدن به سمت دستانت 

قلبم تند می زند 

صدایم می لرزد

آماده می شوم 

برای دل به دریا زدن 

غرق شدن 

تو شدن 

تا لب به سخن می گشایم 

می گویی : خوش باشی ٫ رسیدیم باید بروم

لعنت به این اتوبان ها و خیابان ها 

عجله که داشته باشی 

عمری طول می کشد 

اما 

چه زود رسیدیم

مثل همان روز آخر

که زود به آخر داستانمان رسیدیم

---------

خرداد ۱۳۹۰