روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________
روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

روزمره گے هاے پسرے به نام سیزده

____________________________________________________________________________

نق زدن تنها از سر بندگی



اصلا قرار نیست گناهی کرده باشی

یا راهی را بجای این سو ٫ آن سو رفته باشی

اصلا قرار نیست تاوان چیزی ٫ کاری یا هر چه را بدهی

نامش زندگیست ٫ با قانون های خاص و مشخص

و من از آن دسته از انسانهایم

که اعتقاد دارم ٫ زندگی اجباری است

با چندین انتخاب خاص و محدود

شروع هر چه معلوم و نتیجه و پایانش معلوم

تنها در بعضی مواقع مثلا می توانی

بجای تاکسی پیاده به خانه بروی

و این که در راه اتفاقی قرار باشد بیفتد

هر جوره که در راه باشی می افتد

چند روزی است در کل

رویه ی اخلاقی و کرداری ام را تغییر داده

البته این تغییر تنها

شامل پوسته ظاهری امر است بس

باطن همان آش و همان کاسه

و همان هوا های آفتابی کوتاه

و ابر و طوفان پشتش

تا چند روز پیش تر ٫

هر آنهایی که نخواستم و شدند

و هر آنهایی را که خواستم و نشدند را

از بدترین ها میپنداشتم

اما انصافا این روزها

چنان دچار تفاوت شده اند اتفاق هایم

که اگر بگویم تفاوتشان همانند

رگبارهای بهاری تهران و آخرین سونامی بوده

اغراق نکرده ام 

انصافا نه اینکه در تکرار شکرگزاری ها

و راضی به رضایش بودن ها خللی ایجاد شود ! نه 

این نق زندن ها تنها یک دلیل دارند و بس و روشن

نق زدن تنها از سر بندگی

همین !

اما ....

شاید دیگر اما و اگر و ... اصلا ادامه ی گفتن و اینها ندارد  که ندارد

---------------------------------------

پ ن : برای برون ریزی

شاید ٫ شاید هم نه



آخ که این وقتها دوست دارم با تمامه تمامم فریاد بکشم

شاید چیزی فرا تر از نعره

امان که می ترسم از خواب بیدارت کنم

امان از دلم ٫ که نمی آید بیدار شوی

آهای ٫ دوست قدیمی ٫ خدا ....

با تو هستم ... می شنوی می دانم

کمی هم از همسایه می ترسم

نه اینکه غریبه ام اینجا ٫

صدای کمی بلند عصبانی اش می کند

شا کی می شود ٫

حتی شاکی تر از گاهی اوقات من

کاشکی شغلی بود

مثل همین تخلیه چاهی ها

اما اینها تخلیه انسان بودند

می آمدند ٫ یک ساعت

دستگاه می زدند ٫ پمپ می زدند ٫ هر کوفتی که می زدند

آدم را تخلیه می کردند و تمام

چند وقتی با خیال راحت آسوده می شد

خاطرت ٫ فکرت ٫ درونت

و باز ٫ بعد همین آش و همین کاسه

نمی دانم

نمی دانم

نمی پندارم

اما پندارهایی به سراغم می آیند که ...

نمی خواهم بپندارم

نمی خواهم که بدانم

دیگر حتی نمی خواهم به نوشتن ادامه دهم

مثل همیشه ٫ راضی ام به رضایی که خواستی و می خواهی

شکرت ... شکرت

--------------------------------------------

پ ن : شاید چند وقتی دست از نویشتن بردارم ٫ شاید هم نه

-----------------------------------------------------------------------

پ ن : خسته ام ٫ همین

نسبت




آن طور که من می پندارم ٫

گویا نسبت من و تو بر می گردد

به دوران ماقبل تاریخ جنگ های صلیبی ٫

و شاید هم دور تر و شاید هم نزدیک تر ٫

اهمیتش در این است که زمانش

به ماقبل زمان من و تو باز می گردد .

شاید آن زمان کودکی ٫ از همان کودک های اولیه ٫

مشتش را می فشرد در حالی که چند دانه ای سنگ ٫

متفاوت از باقیه سنگ های رودخانه ی نزدیک خانه شان جمع کرده بود .

تنها دلیل این کارش هم داستان قدیمیه پدر بزرگ بود که گفته بود :

( اگر سنگ هایی متفاوت پیدا کنی و مدتی در دستانت ٫

" با عرق حاصل از استرس دیدن و ترس ندیدن کسی که متفاوت است ٫

و تو را و حال ترا و تمام ترا متفاوت از بقیه می شناسد ٫ و می بیند " ٫

بزرگشان کنی و جانشان دهی ٫ خود او به سراغت می آید و دستانت را می گیرد ٫

مشتت را می گشاید و سنگ ها را می گیرد و همراهش دلت را .

و مزد صبر دلت و چشمانت دلی است که تا ابد برای تو می تپد .)

آری ٫ به گمانم نسبت ما به او باز گردد ...

اما نمی دانم آن کودک به آخر  داستان پدر بزرگش رسید یا نه ...

و من چه می شوم و سنگهای فشرده در مشتم

اما می دانی ؟ گرچه عمر نسبت ما کوتاه است اما قدمتش بس تاریخی است

این روزها می خواهم به هر چه در قید و بندت گرفتار می کند رهایت کنم

شاید این نسبت ها ٫ داستانها ٫ سنگها ٫ مشتها ٫ دستها و ... دلها 

و در حالی در تلاشم که خویش گرفتار تر از هر گرفتاری غرق در این نسبتهایم

-------------------------------------------------------

پ ن : نمی دونم ... اومد ... دست من نبود ...

چالش دلتنگی




امروز معلق شده ام

در هوای کیهان

کلهر مرا با تنها نخواهم ماند معلق کرده

شاید به پرواز

شاید به آواز

شاید به هر آنچه که سنگینم می کند

کشانده

شاید هم به چالش

امروز

هر لحظه

بیتشر از هر زمانی دیگر

می خواهم

ببینم

در کنارم

ترا

در دستانم دستانت را

امروز

بعد از مدتها

طعم سنگین دلتنگی را

در میان بغض های کوچک و بزرگی

که گاه و بی گاه به سراغم می آیند 

حس می کنم

هیچ سعی ای هم در برطرف کردنش نمی کنم

دیر زمانی بود

این حس را

فراموش کرده بودم

امروز

آخ امان از امروز

گیرم

گیر کرده ام

در چالش

در ... نمی دانم

کاش ....

حاضرم کاشهایم چندین برابر شوند

اما ... این کاش ٫ که امروز در دلم روییده

همین الان

برای لحظه ای کوتاه

دستانت

در دستانم

خدای من مهربان تر از آنی است که می دانم ...

خدای من تنهای تنها خدای من است و من تنها بنده اش

------------------

پ ن : دلتنگم

وقتهایی هست




وقتهایی هست

که وقتی می آید به سراغم

دوست دارم باشد کسی

که در هر نفسم

بودنش را

دوست داشتنش را

داشتنش را

تلفظ کنم

صحیح

غلیظ

و با تمام وجود

وقتهایی هست

که وقتی می آید به سراغم

سراغی از من نیست

و من سراسر در جستجو هستم

او را در خودم

خودم را در او

و ما را در ناکجایی گم شده در آبادی ها

وقتهایی هست

که وقتی می آید به سراغم

سراسر نامربوط می شوم

خودم

نوشته هایم

افکارم

عاشقانه هایم

هوسهایم

همه و همه

وقتهایی هم هست

که من می روم به سراغش

و آن وقتها می فهمم

هم زود دیر می شود

هم دیر زود می شود

زود دیر شد برای خواستن

دیر زود شد برای نبودن

----------------------------------

پ ن : ...